Saturday, December 31, 2005

حياط بوي باران مي دهد امروز
كسي گذشته است
كفپوش برگين به هم خورده انگار
جارو به دست آمده
براي بردن تو
معبد نگاهم خالي از چشمان پرستش وار توست


به ياد روزهاي گذشته . روزهايي كه از ياد برده ام. روزهايي كه شعر مي گفتم ........ اينو از لاي يادداشتهام پيدا كردم ....... نمي دونم مال چه وقتيه.
افسوس از اين همه تغيير........
دنياي سرديه . سرد و دل آزار . الآن فقط دلم مي خواد گريه كنم براي هر چيزي كه از دست دادم......

Thursday, December 29, 2005

فيلتر شكن

اينجا يه لينك از يه فيلتر شكن خوب گذاشتم . تا جايي كه بتونم با اين وضع مبارزه مي كنم . به نظرم همه بايد همين كار رو بكنن. داريم سانسور مي شيم اون هم به بدترين شكل ممكن . اگه باز هم اين سايت فيلتر شد لينك فيلتر شكن رو عوض مي كنم

نظريه هاي 1 ويوسف اباذري


مدتهاست كه مي خوام در مورد درس نظريه هاي جامعه شناسي 1 كه اين ترم با يوسف اباذري داشتم بنويسم اما الآن آخر ترمه كه من دارم اين مطلب رو مي نويسم و چندان از اين مسئله خوشحال نيستم كه اينقدر دير براي نوشتن اقدام كردم چون اتفاقهاي خوبي براي من تو اين كلاس افتاد . از پارسال كه من وارد رشته ي جامعه شناسي شدم اين اسم اباذري بودكه سر زبون همه ي بچه ها افتاده بود بعد از يه سال اين ترم باهاش كلاس گرفتم . الحق كه استاد خيلي باسواد و خوبيه . بچه ها مي گفتن خوب نمره نمي ده و حتما ً مي افتي البته من هنوز امتحان ندادم كه بدونم مي افتم يا نه ولي امكانش هست. اباذري از اون دست آدم هاييه كه هيچ چيز به غير از خودش براش مهم نيست البته من اين جور درك كردم اما به تلاش دانشجو هم خيلي اهميت مي ده . از جلسه ي اول كتاب معرفي كرد كه بخونيم . هفته ي بعد كه اومد سر كلاس و ديد كه خيلي كم كتاب رو خوندن عصباني شد و كلاس رو تعطيل كرد و با ما دعوا كرد . هفته ي بعد وقتي اومد سر كلاس گفت يه كاغذ برداريد و در عرض چند دقيقه مسئلتون رو بنويسيد . هر چي ما گفتيم آخه چه مسئله اي هيچي جواب نداد . خلاصه ورق ها رو گرفت و همونجا خوند .يكي از بچه هانوشته بود من زبان در پست مدرنيسم رو نمي فهمم . اون برگه رو بالا گرفت و گفت بين اين همه دانشجو فقط يه نفر مسئله ي علمي داره بقيه يا نوشتيد من اززندگي خسته ام يا دچار يآس فلسفي شدم واز اين جور موارد . خلاصه شروع كرد به انتقاد كه شما دانشجو نيستيد و مسئله ي علمي نداريد. طي جلسات بعد هم كتاب معر في مي كرد و مي گفت بخونيد . دو جلسه بعد هم دو گروه بحث تشكيل داد شامل گروه فمنيست ها و مخالفان ديد فمنيستي و گروه ديدگاه طرفداران تضاد و مخالفان تضاد و چند نفر از بچه ها رو هم انتخاب كرد براي بحث . طي اين دو جلسه از طريق عملي به دانشجوها اين نكات رو ياد داد كه بحث كردن كار راحتي نيست و اگر شما اطلاع كافي نداشته باشيدو نظريه اي كه طرفدارش هستيد رو خوب ندونيد چيه و دليل هاي اثبات اون رو ندونيد خيلي زود كم مي يارين و قانع مي شين و طرف بحث شما به اصطلاح پشتتون رو به خاك مي ماله . خلاصه از رويكرد علمي در رشته ي جامعه شناسي خيلي حرف زد و كسي رو موفق مي دونست كه با داشتن يه رويكرد خوب دلايل محكم براي اثبات او ن رو هم داشته باشه . اصلاً فكر نمي كردم كه توي دانشگاه هنوز استادي باقي مونده باشه كه بخواد پايه ترين چيزها رو كه متأسفانه ما دانشجوهاي جامعه شناسي بلد نيستيم به ما ياد بده و يا هنوز دلش به حال دانشجوها بسوزه و متوجه ي آسيب اين رشته و جو بد دانشگاههاي علوم اجتماعي باشه. دانشجوهاي از همه جا بي خبري كه ورودشون به رشته ي جامعه شناسي از سه حالت خارج نيست يا توي خانواده ي فرهيخته اي بزرگ شدن كه خانواده هاشون استاد دانشگاه يا فعال سياسي بودن و وقتي وارد اين رشته شدن يه چيز هايي مي دونستن و از همون اول شروع كردن به موضع گيري سياسي يا موضع گيري علمي . يا اينكه رتبشون اونها رو انتخاب كرده كه ديگه بدترو هيچي نمي دونن و وقتي وارد دانشگاه مي شن با دانشجوهايي طرف مي شن كه به خاطر 4 كلاس سواد و ياد گرفتن 4 تا اسم قلمبه ادعاي روشنفكري شون مي شه و فكر مي كنن كه از اونها بالاتر نيست . اگر هم استعدادي توي اين رشته داشته باشن همش هدر مي ره و بعد از يه مدت توي اين جو دچار سرخوردگي ميشن. يا اينكه وقتي طرف وارد دانشگاه مي شه دغدغه اجتماعي داره اما چون پدرو مادرش توي اين مملكت هيچ كاره هستن نه تنها توي فضاي دانشگاه رشد نمي كنه كه به وضع دانشجوهاي حالت دوم مبتلا مي شه با اين تفاوت كه اميدي به موفقيت اين دانشجو هست اما شايد موفقيتش به تأخير بيفته. بعد از چند ترم مي بينه اين دانشجوهايي كه اينقدر سر شون رو بالا مي گيرن و دورتر از نوك دماغشون رو نمي بينن و كلي ادعاشون ميشه هيچي نيستن . واقعاً هيچي نيستن . اينقدر فضاي دانشكده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران اسفناكه كه استعداد هايي كه مي تونن رشد كنن خيلي راحت حروم ميشن و من بعد از دوسال نمي دونم كه قراره چه بلايي توي اين دانشكده سرمون بياد . هر روز بيشتر از ديروز دارم از دانشگاه دلزده مي شم.

Tuesday, December 27, 2005

كابوس هاي خواب با كابوس در خواب؟

دو شبي هست كه وقتي مي خوابم انگار خواب نيستم انگار دارم يه بخشي از حقيقتي كه در آينده مي ياد رو مي بينم . پريشب خواب ديدم كه دو نفر مردند يكي رو مي شناختم يكي ديگه رونمي دونستم كيه.يكي از بچه هايي كه هم ورودي من بود توي يه تصادف مرده بود و ماتم ِمرگ اون رو در تمام مدت داشتم حس مي كردم . حس ها در خواب اينقدر واقعي ان كه تو باورت نمي شه كه بتوني درد و اندوه و ناله هاي ديگران رو اين طور بفهمي. ديشب هم كه خواب ديدم مامانم دچار افسردگي شديد روحي شده و از خونه رفته و فقط يا يكي از دوستاش در تماسه . به ما هم توجه اي نمي كنه تا يه روز خبر مي يارن كه خود سوزي كرده اون لحظه دلم مي خواست فقط جيغ بزنم اما انگار يه چيزي توي گلوم گير كرده بود و داشت خفه ام مي كرد . اينقدر توي خوابهام سرگردون بودم كه نمي دونستم چرا اينجام . ديگه دلم نمي خواد بخوابم چون وقتي مي خوابم آرامش ندارم و اينقدر خوابهاي بد مي بينم كه با سر درد و خستگي دوبرابر بيدار مي شم . خودم احساس مي كنم حالم خوب نيست . يعني نياز به آرامش دارم حتي اگر موقتي باشه اما نمي دونم چي كار كنم. اگه همين جوري ادامه بدم به خاطرترس از ديدن كابوس دچار بي خوابي هم مي شم . تازگي هام خيلي افسرده شدم . نمي دونم چي كار مي تونم بكنم.

Tuesday, December 20, 2005

كادوي تولد

ديروز كادوي تولد دوست جون رو با چند ماه تأخير بهش دادم . اينقدر خوشحال شد و از خودش احساسات در وكرد كه من مونده بودم. اگه مي دونستم اينقدر خوشحال مي شه زودتر اين كار رو مي كردم . آخه فكر كرده بود من يادم رفته و ديگه نمي خوام بهش كادو بدم در صورتي كه من واقعاً يادم نرفته بود . اين چند روز با اينكه خيلي دنبال سمينار آكادمي آزاد بودم و هي توي سمينار بودم اما بين كلاسهام رفتم كادو خريدم . دارم فكر مي كنم چه احساس خوبيه كه آدم به كسي كادو بده و اينقدر ديگران رو خوشحال كنه در حالي كه من اينقدر توي اين زمينه ضعف دارم كه وقتي كادو مي گيرم هيچ احساسي از خودم نشون نمي دم كه نشون بدم چه قدر خوشحالم. خلاصه اينكه اگه مي خوان ديگران رو خوشحال كنيد بهشون كادو بين اما بعضي ها اينقدر خوب اين خوشحاليشون رو نشون مي دن كه به شما هم انرژي ميدن.

Sunday, December 18, 2005

يه بوس كوچولو


فيلم يه بوس كوچولو يكي از بدترين فيلمهايي بود كه توي اين چند ماه گذشته ديدم. حالم ديگه از اين فيلم هاي به اصطلاح روشنفكرانه كه از ذهنيات سطحي يه آدم از سوژه ي مرگ نشئت مگيره به هم مي خوره. فيلم هايي كه نمي دوني اسمشون رو چي بگذاري. اصلاً نمي خواستم راجع بهش بنويسم چون واقعاً ارزش نداره. فيلم نامه كه افتضاح بود ، كارگرداني كه بدتر از فيلم نامه ، در مورد ديالوگ هاي فيلم كه اصلاً نمي شه حرف زد . احسا س كردم يه آدم متوهم كه هيچي نمي دونه و فقط توي دنياي محدودش محصور شده و خيلي هم آدم ناسيوناليستي ست فيلم نامه رو نوشته . اينجوري كه فهميدم فيلم به نوعي پاسخي به ابراهيم گلستان بوده چون يكي از داستان هاي فيلم در مورد زندگيه گلستان هست.
يه بوس كوچولو كه مثل دو فيلم قبلي فرمان آرا ( بوي كافور، عطر ياس و خانه اي روي آب) در مورد مرگ هست. داستان دو دوست مسن نويسنده است كه يكي بعد از 38 سال دوري از ايران در شبي كه دوست ايراني اش قصد خودكشي داره وارد ايران مي شه و به خونه ي اون مي ياد. و به صورت ناخود آگاه مانع خودكشي اون ميشه. جريان سفر اين دو نفر به مناطق مختلف ايران با مرگ هر
د وي اينها به پايان مي رسه. استفاده از نمادهاو نشانه هاي سطحي و مادي براي توصيف مرگ كه پديده اي تقريباً ناشناخته است يكي از ويژگي هاي فيلمه كه به بدترين شكل ممكن به نمايش در مي ياد.
محمد رضا سعدي (رضا كيانيان) كه قبل از انقلاب از ايران رفته از اون دسته نويسنده هايي ست كه براي فرار از سانسور از كشور خارج شدند. اما در طي اين چند سال (طبق فيلم نامه) هيچ چيزي نمي نويسند كه به درد مملكتشون بخوره. او كسي ست كه هيچ وقت توي زندگي فرزند نخواسته و شرط داشتن فرزند رو هم بزرگ كردن بچه ها توسط مادر مي گذاره كه از طرف زن پذيرفته مي شه و اين يكي از دلايل منفور بودن سعدي در فيلم هست.پسر او كامران كه عكاس خوب و پدر خوبي هم هست دست به خودكشي مي زنه و مي ميره و نويسنده خود رو در مرگ او مقصر مي دونه. نه فقط از طرز تلقي محمد رضا سعدي از مرگ بلكه همه ي بازيگرها نشانه هايي از خرافات ديده مي شه كه اين شايد نشان از خرافاتي بودن فرما آرا داره.
خرافاتي كه در دنياي امروز علي الخصوص در ميان اين قشر انتظار مي ره كه وجود نداشته باشه. كسي كه از ايران رفته شخصيتي منفور از نظر خانواده و طرد شده از سوي مردمه كه در مدت اين 38 سال در كنار درياچه در سوئيس ويسكي خورده ومردم در ايران خون دل خوردن.(يكي از ديالوگ هاي افتضاح فيلم) در عوض كسي كه در ايران مانده بسيار مورد توجه مردم و خانواده است. و همه دوستش دارن و اينقدر خوبه كه لايق مرگِ مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني (فرشته ي فيلم ) هست. كه در آخر وقتي كه اسماعيل شبلي (جمشيد مشايخي) را مي بوسد كه بميرد جاي رژ لبش هم روي گونه ي شبلي مي مونه. واي خيلي افتضاح بود. آره دقيقاً جاي رژلب روي صورت او مي مونه و همه ي آدهمهاي خوب جاي رژ لب رو مي بينند غير از آدم بديه فيلم كه سعدي ست. او اينقدر گناهكاره و اين قدر بدبخته كه مر گش مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني نيست . واقعاً فيلم گهي بود. اما تنها، داستان فيلم كه به موازات اين جريان رخ مي دهد جالب بود كه بازي هي خوبي هم داشت . نويسنده ي داستان شبلي بود كه در طي اين جريانات داستان رو مي نوشته و در ذهن خود مي پرورونده. داستان كه ناقصه اما به صورت واقعي نشان مي دهد كه داستان نبش قبر ادامه پيدا مي كنه و دو بار هم نويسنده ي داستان به طور واقعي شخصيت هاي داستان خود رو سوار ماشين مي كنه.دو مرد كه باجناق هم بودند( كه نقش يه نفرشونو جمشيد هاشم پور بازي مي كنه) تصميم مي گيرند قبر يه مرد نزول خوار رو نبش كنند و اثر انگشت اون رو پاي وصيت نامه بزنند و پو لهاشو بالا بكشند. كه يكي از اين دو در عين حال كه با اين كار مخالفه و همش غر مي زنه اما اين كار رو مي كنه اما بازيگر ديگه وقتي به دست مرده مي رسه از دوستش استامپ و وصيت نامه رو مي خواد كه وقتي باجناق مي ره و اونها رو مي ياره اواز درون قبر فرياد مي زنه واي انگار مرده زنده شده و دست من رو گرفته و همون جا از ترس می ميره.اما اون چيزي كه مي خوام در موردش بگم ، حرف هاي شعارگونه ايست كه مشايخي و كيانيان در طول فيلم در مورد وطن پرستی، عشق يه خاك مادري و از اين جور خزعبلات كه واقاً آفت جون ما ايروني ها شده به حالتي كاملاً تابلو فرياد مي زدند ..كه ديگه حوصله ي بيننده رو سر مي برد.چون سعدي دچار آلزايمر شده به ايران اومده تا مكانهاي تاريخي ايران و خانواده اش رو ببينه تا از يادش نره و در عين حال شبلي مبتلا به سرطان ريه است و در حال مرگه . ايرانگردي اين دو خيلي سير مزخرفي داشت و اعصاب آدم رو خورد مي كرد مثلاً وقتي كه سر قبر كوروش مي رن سعدي از آلزايمر و فراموشي خود حرف مي زنه و شبلي به اون جواب مي ده كه ما در حال مرگيم . مهم نيست كه اين چيزها از يادمون بره نبايد بگذاريم كه از ياد جوانان ما برود و در يه جاي ديگه مي گه كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم. تمام اين ديالوگ هاي فيلم به حدي چرت و پرت بود كه من ارزشي براي نقل كردن نمي بينم . يه جاي ديگه ي فيلم اشاره به پليس ها و مردم عادي داره كه از ادب و فرهنگ و مشاهير مملكت خود اينقدر خبر دارند كه اشك به چشم مرد بدبخت و جهنمي فيلم (كيانيان) مي ياره . پليس يه منطقه ي دور افتاده اي كه شبلي رو مي شناسه اما سعدي رو نمي شناسه از همه سوژ ه تر بود . چرا؟ چون سعدي مملكت و عشقش رو ترك كرده و رفته دنبال هوسبازي خودش. اين فرشته بودن هديه تهراني كه اصلاً قابل توصيف نيست . فرشته اي كه آرايش مي كنه و رژ لب مي زنه و قهوه با شكر مي خوره و خيلي فرشته مهربون و زميني هست. فرشته اي كه همه جا هست و آدم ها ي خوب رو با يه بوس كوچولو مي كشه و آدم هاي بد رو با لباس سياه و عذاب مي كشه .

در كل بايد بگم كل فيلم افكار مزخرف فرمان آرا در مورد مرگه . اما خوبيش اينه كه بعد از فيلم اينقدر با دوستانتون مي خنديد كه شايد با ديدن يه كمدي اينقدر نخنديد اما از يه طرف خيلي افسوس مي خوريد كه چرا دو ساعت از وقت گرانبها رو با ديدن فيلم هدر داديد.

[پاسخ به گلستان با يک بوس کوچولو بابک عفوری‌آذر]

[مواجهه سوم فرمان‌آرا با مرگ گيسو فغفوری

مرگ ريزان فرمان آرا

Thursday, December 15, 2005

هميني كه هست

هميني كه هست... هميني كه هست . هميني كه هست . هميني كه هست........هاها... هميني كه هست.. هميني كه هست......آره هميني كه هست...............هميني كه هست. هميني كه هست . هميني كه هستتتتت . هميني كه هست. همينيكه هست...................... هميني كه هست..... هميني كه هست .هميني كه هست ................
اين جمله اينقدر تو سرم كوبيده مي شه كه داره ديووونه ام مي كنه .... نمي دونم شايد من هميشه ديووونه بودم و شايد با شنيدن اي جور جمله ها ديووونگي ام خودشو نشون مي ده. هميني كه هست يعني هميني كه هست . يعني يا بايد هميني كه هست رو بپزيري يا بري گورتو گم كني ي ي ي ي ي يا مي توني بري و بميري اماااااااا بايد بدوني ي ي ي ي ي هميننننننننننه كه هست چه تو بخواي چه تو نخواي و تو بهتري بري بميري اگه نخواي هميني كه هست رو بپذيري ي ي ي ي .................................................................

Wednesday, December 14, 2005

مراس 16 آذر در دانشكده فني

ديروز مراسم 16 آذر توي دانشكده ي فني بر گزار شد كه من هم از طرف بچه هاي علوم اجتماعي رفتم .اسم مراسم جنبش دانشجويي ،نيم قرن آرمان
خواهي بود كه از فعال هاي سياسي اصلاح طلب هم يه گروهي دعوت شده بودن صحبت كنند. از وقتي كه مراسم 16 آذر امسال به خاطر آلودگي هوا و تعطيلي دانشگاه دود شد رفت هوا منتظر بودم ببينم بالآخره مراسمي گذاشته ميشه يا نه . كل مراسم نيم قرن آرمانخواهي چيزي جز يه مراسم تشريفاتي و يادبود از كشته شدگان روز 16 آذر نبود . من هم كه از اين جور مراسم هاي رسمي كه چند نفر رو كه اصلاً دانشجو نيستن دعوت مي كنند و مي خوان كه بياين راجع به جنبش دانشجويي حرف بزنند حالم به هم مي خوره. از وقتي كه بين انجمن اسلامي مركزي دانشگاه تهران اختلاف عقيده به وجود اومده همه ي اين مراسم هاي رسمي رو طيف سنتي اجرا مي كنه و به بچه هاي دموكراسي خواه هم اصلاً مجالي براي ابراز عقيده داده نميشه ... بگذريم . فكر كنم بايد يه پست اساسي راجع به اين جريانات بنويسم تا اتفاقي رو كه ديروز توي دانشكده فني افتاد بشه درك كرد. بچه هاي دموكراسي خواه ديروز قصد بر هم زدن مراسم رو نداشتند كه بعد از پايان درگيري ها اين رو هم ثابت كردن . اونها فقط دنبال يه تريبون بودند كه در روز مراسم 16 آذر صداشون رو به گوش دانشجوها برسونند و بگن كه توي چند ماه گذشته چه بلايي سر اين بخش از جنبش دانشجويي اومده . تعليق 5 دانشكده ي طيف دموكراسي خواه و لغو عضويت تعدادي از اعضاي اين انجمن ها و انجمن مركزي دانشگاه تهران تنها گوشه اي از اتفاقاتي ست كه توي دانشگاه ها مي گذره . تمام تلاشهاي چند ماه اين طيف براي يا فتن تريبون در دانشگاه توسط نهادهاي قدرت سركوب شده و هيچ حقي براي اعتراض به آنها داده نشده . چرا؟ چون اين طيف نظام جمهوري اسلامي رو قبول نداره وحكومت به اين طيف نيروي برانداز ميگه. چون اين طيف رو دفتر تحكيم وحدت طيف علامه پشتيباني ميكنه . همون گروهي كه انتخابات رياست جمهوري امسال رو تحريم كردند . ديروز وحيد عابديني حرف خوبي زد اون گفت ما در برابر تمام مراسم شما فقط 5 دقيقه وقت مي خوايم تا حرف بزنيم . اما طيف سنتي حتي همين 5 دقيقه رو هم زياد مي دونست. شعار هايي كه ديروز بچه ها مي دانند واقعيت تلخ اين حكومت رو داد ميزد اونها مي گفتن استبداد مذهبي نمي خوايم . تا كي اين اصلاح طلبها مي خوان دانشجو رو بازيچه ي دست خودشون بكنند؟ تا كي بايد هر نهادي كه متصل به اين قدرت هست توي دانشگاه راه داشته باشه؟ من ديروز واقعاً از اين ديواري كه داره روي سرمون خراب مي شه ترسيدم . دانشجويي كه بايد منتقد قدرت و حاكميت باشه شده دست بوس و تملق گوي اين حاكميت .
سيزيف يادداشت خوبي در مورد اتفاق ديروز نوشته

Wednesday, December 07, 2005

روز دانشجو و الودگي هوا


آقاوخانم امروز 16 آذر بود....روز دانشجووووو.دانشگاه چه خبر بود ؟هيچي... چرا؟آخه به علت آلودگي هوا تمام تهران تعطيل بود......
بله ديشب ساعت 10 فهميدم فردا تعطيل شده.كلي خوشحال كه امتحان ميان ترم پريد اما از اون ور روز 16 آذر هم پريد. با بچه هاي اتاق كه صحبت مي كرديم به اين نتيجه رسيديم كه واسه اين دانشگاه رو تعطيل كردن كه روز 16 آذرِ و كلي توهم توطئه پيدا كرديم كه آره اين تعطيلي واسه روز دانشجو بوده. خلاصه صبح كه از خواب بيدار شديم از كوي راه افتاديم گفتيم بريم پرديس مركزي ببينيم خبري هست؟ ساعت 11 كه رسيديم تمام درهاي دانشگاه بسته بود ما هم راه افتاديم رفتيم جلوي در اصلي ديديم حدود 200 تا از بچه ها اونجا هستن و چند نفر هم دارن با نگهبانهاي دانشگاه بحث مي كنند كه چرا در دانشگاه رو بستيد؟ درست ِهوا آلوده است اما در تمام دانشگاهها باز ِ و فقط در دانشگاه تهرانه كه بسته شده. بچه ها يه خورده بحث كردن و اول هم كه ما اومديم چند تا پليس فقط اونجا بودن اما من هر چي نگاه كردم از بچه هاي انجمن ها ، فراكسيون دموكراسي خواه، هيچ كس رو نديدم . آخه اصلا ً برنامه اي نبود و اونهايي هم كه اومده بودن توي ذهنشون فكر كرده بودن كه شايد خبري باشه با سيزيف كه حرف مي زدم به اين نتيجه رسيديم كه آخه ما براي چي اينجا ايستاديم هيچ كاري نمي خواهيم بكنيم هيچ برنامه اي هم نيست. هر چي به بچه هايي كه دم درنشسته بودن و مي خواستن در رو باز كنن مي گفتم بابا اين حركت فايده اي نداره حالا گيريم كه در دانشگاه هم باز كردن آخه وقتي كسي نيست چي كار مي خوايد يكنيد؟؟؟ از ما اصرار از اونها انكار.يكي از اين بچه ها رو هم جو گرفته بود كه آره اينجوري نيست اين حق دانشجو كه بخواد يره داخل دانشگاه . من مي گفتم آره حقشه اما وقتي اينها توجيه خوبي براي بستن در دانشگاه دارن چي كار بايد كرد؟ تا صبح هم اگر بشينيد فايده نداره. هي مي گفتن بريم دم در بشينيم . من وسيزيف هم مي گفتيم بابا بچه ها خودشون هم مي دونند كه چون بيرون از دانشگاه هستند هيچ مصونيتي ندارن پس جمع نمي شن و همين طوري جلوي در مي ايستن و پراكنده با هم حرف مي زنن. كم كم بچه ها داشتن مي رفتن .بعضي هام مي اومدن و پليس ها هم تعدادشون زيادتر ميشد.ديدم ايستادن فايده اي نداره با سيزيف و یکی از دوستان رفتيم. اما مثل اينكه ديگه هيچ خيري نشده تا شب اومدم خونه و توي نت خوندم كه دو تا از دخترهاي حقوق با يه پيكان سفيد دزديدن ساعت 11 شب هم آزاد كردن و مثل اينكه حفاظت اطلاعات ناجا اونها رو براي توضيحات و اطلاعات برده.
.....................................................................

سقوط هواپيماي ارتش كه ديگه واقعا ً اعصابمو ريخته به هم . توي اين مملكت اينجور سقوطها كه ديگه عادي شده . ما هم كه كم نديديم. نمي دونم چي بگم ...واقعا ً نمي دونم .

اينو بخووووووووونيد