فيلم يه بوس كوچولو يكي از بدترين فيلمهايي بود كه توي اين چند ماه گذشته ديدم. حالم ديگه از اين فيلم هاي به اصطلاح روشنفكرانه كه از ذهنيات سطحي يه آدم از سوژه ي مرگ نشئت مگيره به هم مي خوره. فيلم هايي كه نمي دوني اسمشون رو چي بگذاري. اصلاً نمي خواستم راجع بهش بنويسم چون واقعاً ارزش نداره. فيلم نامه كه افتضاح بود ، كارگرداني كه بدتر از فيلم نامه ، در مورد ديالوگ هاي فيلم كه اصلاً نمي شه حرف زد . احسا س كردم يه آدم متوهم كه هيچي نمي دونه و فقط توي دنياي محدودش محصور شده و خيلي هم آدم ناسيوناليستي ست فيلم نامه رو نوشته . اينجوري كه فهميدم فيلم به نوعي پاسخي به ابراهيم گلستان بوده چون يكي از داستان هاي فيلم در مورد زندگيه گلستان هست.
يه بوس كوچولو كه مثل دو فيلم قبلي فرمان آرا ( بوي كافور، عطر ياس و خانه اي روي آب) در مورد مرگ هست. داستان دو دوست مسن نويسنده است كه يكي بعد از 38 سال دوري از ايران در شبي كه دوست ايراني اش قصد خودكشي داره وارد ايران مي شه و به خونه ي اون مي ياد. و به صورت ناخود آگاه مانع خودكشي اون ميشه. جريان سفر اين دو نفر به مناطق مختلف ايران با مرگ هر
د وي اينها به پايان مي رسه. استفاده از نمادهاو نشانه هاي سطحي و مادي براي توصيف مرگ كه پديده اي تقريباً ناشناخته است يكي از ويژگي هاي فيلمه كه به بدترين شكل ممكن به نمايش در مي ياد.
محمد رضا سعدي (رضا كيانيان) كه قبل از انقلاب از ايران رفته از اون دسته نويسنده هايي ست كه براي فرار از سانسور از كشور خارج شدند. اما در طي اين چند سال (طبق فيلم نامه) هيچ چيزي نمي نويسند كه به درد مملكتشون بخوره. او كسي ست كه هيچ وقت توي زندگي فرزند نخواسته و شرط داشتن فرزند رو هم بزرگ كردن بچه ها توسط مادر مي گذاره كه از طرف زن پذيرفته مي شه و اين يكي از دلايل منفور بودن سعدي در فيلم هست.پسر او كامران كه عكاس خوب و پدر خوبي هم هست دست به خودكشي مي زنه و مي ميره و نويسنده خود رو در مرگ او مقصر مي دونه. نه فقط از طرز تلقي محمد رضا سعدي از مرگ بلكه همه ي بازيگرها نشانه هايي از خرافات ديده مي شه كه اين شايد نشان از خرافاتي بودن فرما آرا داره.
خرافاتي كه در دنياي امروز علي الخصوص در ميان اين قشر انتظار مي ره كه وجود نداشته باشه. كسي كه از ايران رفته شخصيتي منفور از نظر خانواده و طرد شده از سوي مردمه كه در مدت اين 38 سال در كنار درياچه در سوئيس ويسكي خورده ومردم در ايران خون دل خوردن.(يكي از ديالوگ هاي افتضاح فيلم) در عوض كسي كه در ايران مانده بسيار مورد توجه مردم و خانواده است. و همه دوستش دارن و اينقدر خوبه كه لايق مرگِ مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني (فرشته ي فيلم ) هست. كه در آخر وقتي كه اسماعيل شبلي (جمشيد مشايخي) را مي بوسد كه بميرد جاي رژ لبش هم روي گونه ي شبلي مي مونه. واي خيلي افتضاح بود. آره دقيقاً جاي رژلب روي صورت او مي مونه و همه ي آدهمهاي خوب جاي رژ لب رو مي بينند غير از آدم بديه فيلم كه سعدي ست. او اينقدر گناهكاره و اين قدر بدبخته كه مر گش مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني نيست . واقعاً فيلم گهي بود. اما تنها، داستان فيلم كه به موازات اين جريان رخ مي دهد جالب بود كه بازي هي خوبي هم داشت . نويسنده ي داستان شبلي بود كه در طي اين جريانات داستان رو مي نوشته و در ذهن خود مي پرورونده. داستان كه ناقصه اما به صورت واقعي نشان مي دهد كه داستان نبش قبر ادامه پيدا مي كنه و دو بار هم نويسنده ي داستان به طور واقعي شخصيت هاي داستان خود رو سوار ماشين مي كنه.دو مرد كه باجناق هم بودند( كه نقش يه نفرشونو جمشيد هاشم پور بازي مي كنه) تصميم مي گيرند قبر يه مرد نزول خوار رو نبش كنند و اثر انگشت اون رو پاي وصيت نامه بزنند و پو لهاشو بالا بكشند. كه يكي از اين دو در عين حال كه با اين كار مخالفه و همش غر مي زنه اما اين كار رو مي كنه اما بازيگر ديگه وقتي به دست مرده مي رسه از دوستش استامپ و وصيت نامه رو مي خواد كه وقتي باجناق مي ره و اونها رو مي ياره اواز درون قبر فرياد مي زنه واي انگار مرده زنده شده و دست من رو گرفته و همون جا از ترس می ميره.اما اون چيزي كه مي خوام در موردش بگم ، حرف هاي شعارگونه ايست كه مشايخي و كيانيان در طول فيلم در مورد وطن پرستی، عشق يه خاك مادري و از اين جور خزعبلات كه واقاً آفت جون ما ايروني ها شده به حالتي كاملاً تابلو فرياد مي زدند ..كه ديگه حوصله ي بيننده رو سر مي برد.چون سعدي دچار آلزايمر شده به ايران اومده تا مكانهاي تاريخي ايران و خانواده اش رو ببينه تا از يادش نره و در عين حال شبلي مبتلا به سرطان ريه است و در حال مرگه . ايرانگردي اين دو خيلي سير مزخرفي داشت و اعصاب آدم رو خورد مي كرد مثلاً وقتي كه سر قبر كوروش مي رن سعدي از آلزايمر و فراموشي خود حرف مي زنه و شبلي به اون جواب مي ده كه ما در حال مرگيم . مهم نيست كه اين چيزها از يادمون بره نبايد بگذاريم كه از ياد جوانان ما برود و در يه جاي ديگه مي گه كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم. تمام اين ديالوگ هاي فيلم به حدي چرت و پرت بود كه من ارزشي براي نقل كردن نمي بينم . يه جاي ديگه ي فيلم اشاره به پليس ها و مردم عادي داره كه از ادب و فرهنگ و مشاهير مملكت خود اينقدر خبر دارند كه اشك به چشم مرد بدبخت و جهنمي فيلم (كيانيان) مي ياره . پليس يه منطقه ي دور افتاده اي كه شبلي رو مي شناسه اما سعدي رو نمي شناسه از همه سوژ ه تر بود . چرا؟ چون سعدي مملكت و عشقش رو ترك كرده و رفته دنبال هوسبازي خودش. اين فرشته بودن هديه تهراني كه اصلاً قابل توصيف نيست . فرشته اي كه آرايش مي كنه و رژ لب مي زنه و قهوه با شكر مي خوره و خيلي فرشته مهربون و زميني هست. فرشته اي كه همه جا هست و آدم ها ي خوب رو با يه بوس كوچولو مي كشه و آدم هاي بد رو با لباس سياه و عذاب مي كشه .
در كل بايد بگم كل فيلم افكار مزخرف فرمان آرا در مورد مرگه . اما خوبيش اينه كه بعد از فيلم اينقدر با دوستانتون مي خنديد كه شايد با ديدن يه كمدي اينقدر نخنديد اما از يه طرف خيلي افسوس مي خوريد كه چرا دو ساعت از وقت گرانبها رو با ديدن فيلم هدر داديد.
[پاسخ به گلستان با يک بوس کوچولو بابک عفوریآذر]
[مواجهه سوم فرمانآرا با مرگ گيسو فغفوری
مرگ ريزان فرمان آرا