Friday, December 30, 2011

جان بی جمال جانان

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است/دردا که این معما شرح و بیان ندارد

Thursday, December 29, 2011

....

فرق است میان ‍آنکه با او خوشی و آنکه با او عاشقی...

خاطره

از تو خاطره ای ساختم
تا
ابدیت

همچون پرنده ای مهاجر در قلب تاریکی می روم
امید که روزی در این سنگلاخ ها
تو را
جایی
در گذرگاهی
بیابم

خاطره ای
دور و زیبا
شده ای.....

سیب

... تــــــــــــــــو به من خنــــــــــــــــدیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
... سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت...!

Wednesday, December 28, 2011

کشش

دانی قدرت نهفته
در آن لحظه های ناب چه بود؟
همان نیرویی که ما را به هم می رساند
همان کشش اجتناب ناپذیر
همان آهن ربایی که
مقاوتمان را
می ربایید

عشق است
آن کشش...
یارای مقاومتمان نبود

مقصر

ما تاوان چه را پس می دهیم؟
با تو ام
خواهرم
حوا!
سیب را ما دادیم به دستشان
گرفتن اختیار آنان بود
شریک جرم اگر باشیم
مقصر اول و آخر
دیگر نیستیم

برای زاد روزت





دی ماه است
باز تولد دیگر توست
و می یابمت این روزها

برای تو
که فروغ
بسیاری از نغمه های زنان شدی
برای تو که تنها خواستی
خودت باشی
نه یک شمع خاموش دیگر
مرزها را شکستی
و آغازی شدی از بودن زنانه ات

برای زاودروزت
در این روز زمستانی سرد
بادهایی که تو به شعر در اوردی
و رختی که چه زود
اما عاشقانه
و بیصدا
بربستی

Judge

قاضی نشسته
بر صندلی
حکم می دهد به تاوان این راه
به حذف...
به آنکه اگر با من نیستی
هیچ جا راهت نمی دهم

و زن شرمسار
سر به زیر آورده
خطوط چوبی کف اتاق را دنبال می کند
می اندیشد
به
آنکه
چه زن هایی که مردان
از روی یک اشتباه
چنین حذفشان نکردند
به آنکه
تاریخ
پر از زن هایی است
که حذف شدند
نه نامی ماند
نه صدایی

صفحات
پر از نام مردان شد....

Tuesday, December 27, 2011

like a candle

میان خنده می گریم که همچون شمع در این مجلس

Monday, December 26, 2011

Burden

‎بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد

واین منم
زنی تنها
در آستانه ی فصی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستان سیمانی


زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است
و خاک خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش


زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید


در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقه های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رنگ هایش

مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند

سلام
-سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم


در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می توان به آن کس که می رود اینسان
صبور

سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می شود به مرد که او زنده نیست

او هیچ وقت
زنده نبوده ست

در کوچه باد می آید

کلاغ های منفرد آنزوا
در باغ های پیر کسالت می چرخند
و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد
آن ها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به قصر بر خواهد خواست
و گیسوان کودکیش را
در آب های جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده
نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند

انگار
آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه باد می آید
این ابتدا ی ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز
ستاره های مقوائی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده ای هزاران هزارساله به هم می رسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد


ای یگانه ترین یار(آن شراب مگر چند ساله بود؟)
نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بی زارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند.

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم. عریانم. عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است
ازعشق. عشق.عشق
من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود

که از حقیر ترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشم های گرگان بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می منی
و در جویبار های تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبر ها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا می آیم
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود دار ترا می بافند



سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست.

چرا نگاه نگردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنر درختان خیس گذر می کرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آنشب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی بودم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کس که نیمه ی من بودبه درون نطفه ی من
باز گشته بود
و من در آیینه می دیدمش

که مثل آیینه پاکیزه و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم...


انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود

سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشم هایش
مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و انچنان که در تحرک ران هایش می رفت
گوئی بکارت رویای پر شکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادر گفتم دیگر تمام شد)
گفتم همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم)
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندان هایش
چگونه وقت دویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند.
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد:
صبور
سنگین
سرگردان

در ساعت چهار
در لحظه هایی که رشته های آبی رگ هایش
مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
-سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوئیده ای؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
نه مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه را می بستی
و چلچراغ ها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود
بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
بر گرد لایتناهی می چرخیدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان با کرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه آن کسی که با کلام سخن گفت
و بانگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه ی انگشت های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه ی او مانده ست.
سکوت چیست.چیست.چیست. ای یگانه ترن یار؟
سکوت چیست بجز حرف های ناگفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشک
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی:بهار. برگ. بهار
زبان گنجشکان یعنی:نسیم. عطر. نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد.

این کیست این کسی که روی جاده ابدیت
بسوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق بر سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده هست.

پس آفتاب سرانجام
در یک واحد زمان
برهر دو قطب ناامید نتابید.
تو ازطنین کاشی آبی تهی شدی.
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد.خوش پوش.خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نور های موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...
آه چه مردانی در چار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
د لحظه ای که باید. باید. باید
مردی به زیر چرخ های زمانه له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...
من از کجا می آیم؟

به مادرم گفتمدیگر تمام شد)
گفتمهمیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.)
سلام ای غرابت تنهائی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابر های تیره همیشه
پیغمبران تازه تطهیرند
در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد
و سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه می شود
و در تنش فوران می کند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد...

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانی است

آن روز هم که دست های تو ویران شدند

باد می آمد

ستاره های عزیز!

ستاره های مقوایی عزیز!

وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم

و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد


من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند !

Sunday, December 25, 2011

وز چشم من بنگر مرا

چندانك خواهی در نگر در من كه نشناسی مرا

زيرا از آن كم ديده ای من صد صفت گرديده ام


در ديدۀ من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زيرا برون از ديده ها منزلگهی بگزيده ام

فتح باغ

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهء بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه میترسند

همه میترسند ، اما من وتو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام

و همآغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست

با شقایقهای سوختهء بوسهء تو

و صمیمیت تن هامان ، در طراری

و درخشیدن عریانمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن از زندگی نقره ای آوازیست

که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند

مادر آن جنگل سبزسیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان وان پرسیدیم

که چه باید کرد

همه میدانند

همه میدانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظهء نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی های برج سپید خود

به زمین مینگرند

اندوه پرست

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

ریا کار باش تا رستگار شوی

خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو....
وای به روزی که همرنگ جماعت نباشی، منزوی ات می کنند. تنها می مانی، بی اخلاق و پیش بینی ناپذیر می شوی. روزی که پرده های ریا را بدری. روزی که خودت باشی دیگر تو را به کندوی جماعت راه نیست...

secrets

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

تغییر نگاه

حس می کنم نگاهم به دنیا، اطرافیانم. اتفاقات، رفتارها تغییر کرده. چه قدر دیدن موضوعات از چند بعد قضاوت کردن رو سخت می کنه. قضاوت کردنی که همیشه آخرش اشتباه در می آید. هیچ کس نمی داند در ذهن دیگران چه می گذرد ولی همه می خواهیم آن را حدس بزنیم و قضاوت کنیم.
حس می کنم این روزها باید ساکت تر باشم. گوش کنم. کمتر حرف بزنم. بخندم. بخوانم. زندگی کنم و خودم باشم.
ما انسان ها موجودات ساده و پیچیده ای هستیم. بعضی کارهایمان آنقدر پیچیده و برخی دیگر آنقدر ساده است. در حالی که از بیرون شکل دیگری دارد. سادگی پیچیدگی به نظر می آید و پیچیدگی سادگی. دنیای بیرون از ذهنمان چنان متفاوت از دنیای درونی است که گاهی خود نیز متحیر آن هستیم.
جایی می خواندم تا به چیزی شخصا دچار نشوی به واقعیت های دنیا پی نخواهی برد. زندگی هم همین تجربه شخصی است. ادراکمان تشکیل شده از تجربه های شخصی، گاهی افکار و گاهی احساسات و تاثیر محیط است. دریچه امان به دنیای بیرون همین منظر تجربیاتمان است.... که آن را هم به گونه های متفاوت می توانیم درک کنیم و یا در درونمان ثبت نماییم.

خودزنی

ضعف های دیگران رو که می بینی دهان را ببند. لازم نیست هر چیزی رو می بینی به زبون بیاری. خودت از این ضعف ها سرشاری....

Monday, December 19, 2011

حقارت آدمی

آدم خیلی حقیره

بازیچه تقدیره

پل بین دو مرگه

مرگی که نا گزیره

حتی خود تولد آغاز راه مرگه

حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه

آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم

با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم

تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم

تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم

فرصت همین امروزه برای عاشق بودن

فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن

ای آشنای امروزعشق من و باور کن

فردا غریبه هستیم امروز و با من سر کن

تولد هر قصه یه جاده کوتاهِ

اول و آخرمرگه بودن میون راهِ

اگرچه عاجزانه تسلیم سرنوشتیم

با هم بیا بمیریم شاید یه روز برگشتیم

وای از این دنیا

غم ها و دردهایم را آورده ام برای او که کوه مقاومت بود. غافل از آنکه او هم این روزها شکسته است. خسته و دلشکسته.
اشک هایش تیری بود که در قلبم رها می شد. خستگی و تنهایی اش اشک می آورد. او را شکسته اند. او را دست بسته رها کرده اند. دهان رو باید بست و گوش شد. بعد از سالها او نباید بشنود... من هستم که باید بشنوم و پناهی شاید برایش باشم....

Friday, December 16, 2011

Either seem as you are or be as you seem

یا آنگونه که هستی باش
یا آنگونه باش که هستی

زندگی

خدایا خدایا خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که

میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روز رو نبینیم که

دیديم که ناز اون بلای اون

حسرت دل عذاب عالم هر چی باید همه تنها بکشن ما کشیديم که

هر چی باید همه تک تک بکشن ما کشیديم که

زندگی میگن برای زنده هاست اما خدایا

بس ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که

وای بر ما وای بر ما خبر از لحظه پرواز نداشتیم

تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم پریدیم که

زندگی غصه تلخی است که از آغازش

بس که آزرده شدم چشم به پایانم

چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت

دنبال هم امروز و فردا گذشت

دل میگه باز فردا رو از نو بساز

ای دل غافل دیگه از ما گذشت

ای دل غافل دیگه از ما گذشت

زندگی میگن برای زنده هاست اما خدایا

بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که

خدایا خدایا خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که

میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روز رو نبینیم

که دیدیم که ناز اون بلای

اون حسرت دل عذاب عالم هر چی باید همه تک تک بکشن ما کشیدیم که

هر چی باید همه تک تک بکشن ما کشیدیم که ....

Thursday, December 08, 2011

مسافر


غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟

Tuesday, December 06, 2011

Sound of Rain


وقتی صدای بارون می پیچه توی ناودون

پر میکشه پرستو به زیر طاق ایوون

وقتی پرنده صبح رو شاخه ها میشینه

خورشید خانم یه خوشه شبنم ز گل می چینه


ابری ترین هوا رو تو چشم تو می بینم

شبا به زیر بارون با یاد تو میشینم


وقتی که بوی بارون می پیچه توی جنگل

اقاقی از لطافت میشه یه طاق مخمل


وقتی که ابری میشه چشمای سبز بیشه

دستای خیش بارون می مونه روی شیشه


ابری ترین هوا رو تو چشم تو می بینم

شبا به زیر بارون با یاد تو میشینم


حالا شبا که نیستی چشمای من میباره

آواز گریه هاتو بیاد من میاره


بعد تو دست بارون رو شونه های گل نیست

رو شاخه اقاقی جا پای سبز گل نیست

جا پای سبز گل نیست