درهای مترو بسته می شه. صدای حرکت قطار... یه بازگشت دیگه... می رسم به خونه... قدم های سست ام... هجوم اشک به چشمان افسرده ام. می خوابم ... می خورم... می خونم... صبح که از خواب بلند می شم یک ساعت به حرکت عقربه های ساعت خیره می شم... به هیچی فکر نمی کنم... از حمام می یام... موهام رو خشک می کنم... می رم تو بالکن... خیره می شم به خیابون... نمی دونم دارم به چی فکر می کنم... احساس پوچی می کنم
توی سایت ها و وبلاگ ها چرخ می زنم. می خونم جهانبگلو آزاد شده. رفته ایسنا و حرف های قشنگی هم زده... با خودم فکر می کنم اگر من جای اون بودم چی کار می کردم؟؟؟ آیا اگر من رو هم می ترسوندند مقاومت نمی کردم؟؟ جوابش رو نمی دونم. از زندان که آزاد شده یه راست رفته ایسنا و اون چرت و پرت ها رو گفته. فردا هم با خانواده اش از ایران خارج می شه و می ره یه جای دور. چند سال بعد که من شاید 30 سالم یا 40 سالم شده باشه تو روزنامه ها می خونیم که جهانبگلو تمام اعترافاتی رو که در تاریخ 8 شهریور سال 1385 در خبرگزاری ایسنا کرده پس گرفته و اظهار کرده اونها رو تحت فشارهای روحی و تهدید انجام داده....
به همین سادگی و ما لبخندی از روی تأسف می زنیم یا شاید هم خوشحالی که حقیقت یه روزی رو می شه. اما آیا حقیقت رو می شه؟؟ دیگه ایمانم رو به همه چیز از دست دادم. حتی به همه ی شعارهایی که هر روز مثل طوطی تکرارشون می کنم. احساس می کنم مثل یه پل معلق شده ام که داره آخرین تماسش رو با ستونی که با طناب به اون وصل شده از دست می ده و می افته می افته می افته.... آخرش یه روزی می افته...
توی سایت ها و وبلاگ ها چرخ می زنم. می خونم جهانبگلو آزاد شده. رفته ایسنا و حرف های قشنگی هم زده... با خودم فکر می کنم اگر من جای اون بودم چی کار می کردم؟؟؟ آیا اگر من رو هم می ترسوندند مقاومت نمی کردم؟؟ جوابش رو نمی دونم. از زندان که آزاد شده یه راست رفته ایسنا و اون چرت و پرت ها رو گفته. فردا هم با خانواده اش از ایران خارج می شه و می ره یه جای دور. چند سال بعد که من شاید 30 سالم یا 40 سالم شده باشه تو روزنامه ها می خونیم که جهانبگلو تمام اعترافاتی رو که در تاریخ 8 شهریور سال 1385 در خبرگزاری ایسنا کرده پس گرفته و اظهار کرده اونها رو تحت فشارهای روحی و تهدید انجام داده....
به همین سادگی و ما لبخندی از روی تأسف می زنیم یا شاید هم خوشحالی که حقیقت یه روزی رو می شه. اما آیا حقیقت رو می شه؟؟ دیگه ایمانم رو به همه چیز از دست دادم. حتی به همه ی شعارهایی که هر روز مثل طوطی تکرارشون می کنم. احساس می کنم مثل یه پل معلق شده ام که داره آخرین تماسش رو با ستونی که با طناب به اون وصل شده از دست می ده و می افته می افته می افته.... آخرش یه روزی می افته...