Thursday, August 31, 2006

falling down

درهای مترو بسته می شه. صدای حرکت قطار... یه بازگشت دیگه... می رسم به خونه... قدم های سست ام... هجوم اشک به چشمان افسرده ام. می خوابم ... می خورم... می خونم... صبح که از خواب بلند می شم یک ساعت به حرکت عقربه های ساعت خیره می شم... به هیچی فکر نمی کنم... از حمام می یام... موهام رو خشک می کنم... می رم تو بالکن... خیره می شم به خیابون... نمی دونم دارم به چی فکر می کنم... احساس پوچی می کنم
توی سایت ها و وبلاگ ها چرخ می زنم. می خونم جهانبگلو آزاد شده. رفته ایسنا و حرف های قشنگی هم زده... با خودم فکر می کنم اگر من جای اون بودم چی کار می کردم؟؟؟ آیا اگر من رو هم می ترسوندند مقاومت نمی کردم؟؟ جوابش رو نمی دونم. از زندان که آزاد شده یه راست رفته ایسنا و اون چرت و پرت ها رو گفته. فردا هم با خانواده اش از ایران خارج می شه و می ره یه جای دور. چند سال بعد که من شاید 30 سالم یا 40 سالم شده باشه تو روزنامه ها می خونیم که جهانبگلو تمام اعترافاتی رو که در تاریخ 8 شهریور سال 1385 در خبرگزاری ایسنا کرده پس گرفته و اظهار کرده اونها رو تحت فشارهای روحی و تهدید انجام داده....
به همین سادگی و ما لبخندی از روی تأسف می زنیم یا شاید هم خوشحالی که حقیقت یه روزی رو می شه. اما آیا حقیقت رو می شه؟؟ دیگه ایمانم رو به همه چیز از دست دادم. حتی به همه ی شعارهایی که هر روز مثل طوطی تکرارشون می کنم. احساس می کنم مثل یه پل معلق شده ام که داره آخرین تماسش رو با ستونی که با طناب به اون وصل شده از دست می ده و می افته می افته می افته.... آخرش یه روزی می افته...

Monday, August 28, 2006

اولین امضا

امروز من اولین بروشور و دفترچه رو تو مترو به یه خانم که استاد دانشگاه بود دادم. وقتی داشتم براش در مورد این طرح توضیح می دادم خانم های دیگه هم گوش می دادند و سوال می پرسیدند. با چیزهایی که تو دفترچه نوشته شده بود موافق بودند و قوانین رو برای زنان تبعیض آمیز می دونستند. اولین امضا ام رو من از مترو آغاز کردم. می دونم که محیط مترو و واگن خانم ها در مترو قابلیت این رو داره که خیلی امضا بتونم جمع کنم.
سعی کردم به هیچ عنوان نظرات و جهت گیری های خودم رو دخالت ندم. نشستم رو صندلی و یه دفترچه درآوردم و شروع کردم به خوندن. بعد از چند دقیقه این خانم که استاد دانشگاه هم بود شروع کرد به سوال کردند و حتی اظهار تمایل کرد برای همکاری و جمع آوری امضا. شروع کردم به توضیح دادن طرح که دیدم خانم های کنارم هم کم کم دارند اظهار نظر می کنند و رأی به تبعیض آمیز بودن این قوانین می دن.
فکر می کنم جمع آوری یک میلیون امضا اگر همه دست به دست هم بدیم کار زیاد سختی نباشه. فقط لازمه فکر کنیم به اینکه ببینیم از کجا می تونیم شروع کنیم. کجا قابلیت پرداختن داره. تازه این خانم می گفت خواهر من دانشجوی دکترای جامعه شناسیه و من با خودم فکر کردم اگر این طوری چهره به چهره نیرو جذب بشه چه قدر می تونه کمک کنه. فرض کنید این خانم بروشور رو می گذاره توی کیفش و فردا به دوستان و همکارانش نشون می ده و امکان داره اونها هم علاقمند بشن. تازه اظهار می کرد این طرح خیلی خوبیه و چه قدر روی اون خوب کار شده. کلی هم آرزوی موفقیت برای کمپین کرد.

درسته که دیروز همه ناراحت بودند برای اینکه کمپین برگزار نشد اما امروز وقتی اولین امضا ام رو می گرفتم توی دلم لبخند زدم. احساس کردم ناامیدی رو باید فعلا فراموش کرد و از همین حالا باید شروع کرد.
این هم سایت کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز:

Sunday, August 27, 2006

جلوگیری از برگزاری مراسم کمپین

نشد. یعنی برگزارنشد. اصلا حوصله ندارم بگم چی شد ولی وقتی رسیدم دیدم که همه دم در ایستادند و به مسئول و نگهبان های سالن موسسه رعد هم گفتند که در رو روی اینها باز نکنید بچه ها همون جا داشتند امضا جمع می کردند و نیروهای داوطلب رو جذب می کردند.یک نفرهم که به اطلاعاتی ها می خوردداشت با دوربین بین زن ها از همه عکس می گرفت. با اینکه همه ناامید بودند اما لبخند می زدند. راه مبارزه خیلی ناهمواره.

Wednesday, August 23, 2006

کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز

خدمت تمام دوستانی که توی این چند ماه بعد از 22 خرداد 85 همه اش در حال انتقاد بودند که چرا فعالین جنبش زنان اطلاع رسانی نمی کنند و نیرو ازمتن جامعه جذب نمی کنند و جنبش زنان حرکتی فراگیر نیست. امیدوارم این طرح با موفقیت اجا بشه. همه می دونیم کافی نیست اما برای شروع خیلی خوبه.
راستی این میدان زنان رو دیدید. فیلم مهناز محمدی هم جالبه گرچه من با قطع مکرر اینترنت نتونستم کامل دانلود کنم.

Tuesday, August 22, 2006

........

خیره شده بود به ناخن های لاک زده ام و پشت سر هم از فضیلت نماز و روزه حرف می زد... یه جایی تو ذهنم داشت یه هم می ریخت. شاید هم داشت بالا می آورد.

Saturday, August 19, 2006

طبل بزرگ زیر پای چپ و جامعه شناسی ادبیات جنگ

امروز رفتم فیلم طبل بزرگ زیر پای چپ رو دیدم. لذت بردم. بعد از مدت ها یه فیلم جنگی خوب دیدم. آخریش که دیدم به نام پدر بود تو جشنواره که همه اش شعار بود و تکرار و بازی های مصنوعی. اما این کاظم معصومی چه می کنه با این فیلمنامه و بازی های خوب حمید فرخ نژاد و بقیه بازیگرها که اسمشون یادم نیست. نه گریه کردم. نه زیادی خندیدم. و نه آخر فیلم به رسم این چند ماه که فیلم های ایرانی رو می بینم فحش دادم. لکیشن فیلم خیلی خوب ساخته شده و موسیقی متن اش هم که به نظرم خیلی عالی روی فیلم گذاشته شذه بود. به قول دوست جون آدم این فیلم رو که با دوئل محمدرضا درویش مقایسه می کنه با خودش می گه آخه چرا باید این طوری باشه؟ یه فیلمی مثل دوئل که نه بازی های خوب داشت نه فیلنامه و کارگردانی خوب و فقط روی جلوه های ویژه تأکید کرد اینقدر به خاطرش سر و صدا می کنند و با کلی کلاس گذاشتن و پیش فروش کردن بلیط ها و تبلیغ تلویزیونی و خیابانی که تو همه ی آنها هدیه تهرانی به صورت بزرگ کار شده بود(در حالی که حضور هدیه تهرانی در دوئل به یک دقیقه هم نمی رسید) ملت رو می کشند سینما. یه فیلمی مثل طبل بزرگ که داره با مسائل مهمی در دوران جنگ کلنجار می ره حتی یه اکران درست هم نداشته.
در همین مورد یادم می یاد سر کلاس جامعه شناسی ادبیات در مورد ادبیات جنگ داشتیم بحث می کردیم و انواع ادبیاتی رو که از جنگ ایران و عراق به جا مونده بررسی می کردیم. استاد می گفت ما ادبیات انتقادی نسبت به جنگ نداشتیم و هر چی بوده ادبیات مقاومت و ستایشگر یوده مثل همین ادبیاتی که در جنگ لبنان و اسرائیل به کار می گیرند و جنبه های منفی جنگ رو با مفاهیمی مثل شهادت و ایثار به هیچ می انگارند. یکی از نمونه های خوب ادبیات داستانی جنگ رو کتاب زمستان 62 اسماعیل فصیح معرفی کرد که سالهاست مجوز انتشار دوباره نداره و ممنوعه. به سختی می شه پیداش کرد. خوندنش رو توصیه می کنم. یه کتاب دیگه هم هست تو بازار به نام من قاتل پسرتان هستم که نویسنده اش یادم نیست.
خلاصه اینکه یکی از نظریات من این بود که درسته ما ادبیات انتقادی در مورد جنگ نداشتیم اما سینمای انتقادی داشتیم که نماینده اش ابراهیم حاتمی کیا است با فیلم های آژانس شیشه ای و از کرخه تا راین که این روزها احساس می کنم حاتمی کیا داره به آخر کار نزدیک می شه و کارگردان های خوبی مثل همین معصومی با کارهای نویی دارند وارد سینما می شوند و این به گونه ای جای ادبیات رو بین مردم(توجه کنید گفتم مردم نه روشنفکرها) ما گرفته. از آن جایی که در کشور ما کتابخوانی چندان مورد توجه مردم نیست و این سینماست که به علت جنبه ی سرگرمی و تفریحی بالایی که داره مردم رو جذب می کنه پس قاعدتاً هیچ تقاضایی در بازار کتاب ایران برای ادبیات انتقادی جنگ دیده نمی شه گرچه جای خالی اش رو اهل فن همه حس می کنند. اگر هم کتاب خوبی نوشته می شه با تیغ سانسور چنان از سرو ته اش می زنند که نویسنده داستان رو یادش می ره و یا اصلاً مجوز انتشار نمی دن. ادبیات ستایشگر هم که پول می گیره و می نویسه مثل این کتاب ازبه رضا امیرخانی که واقعاً موقع خوندن حالت تهوع داشتم.
تازه یه نظریه دیگه هم هست که می گه جنگ ایران و عراق یه جنگ وطنی نبود یه جنگ مرزی بود گرچه همه درگیر بودند اما در واقع خیلی ها نسبت به اون انزجار هم داشتند و جنگ رو بیهوده می دونستند(همون توهمات سید حسن نصراللهی که می خوان کهکشانها رو بگیرند و راه قدس از کربلا می گذره رو می گم). نویسنده های قوی ایرانی مثل اعضای کانون نویسندگان ایران و کانون های دیگه دغدغه ی جنگ نداشتند. چون این جنگ ِیه گروهی بود که شاید نصف جمعیت ایران یا بیشتر بودند اما همه ی ایران نبودند. بنابراین نتیجه اش این می شه که نویسنده ها به دنبال این موضوع نروند و حتی اگر هم بروند با دیده ی کافر و نامسلمون به آنها نگاه بشه و آخر سر هم به دلیل توهین به آرمان ها بخوان وسط میدان شهر دارشون بزنند.
همه ی اینها رو گفتم که برید فیلم رو ببینید و به ادبیات انتقادی جنگ هم توجه کنید

**راستی یه توضیحی در مورد اسم فیلم بدم که دوست جون فرمودند در خدمت مقدس سربازی موقع رژه رفتن به سربازها می گن وقتی دارید پای چپ رو به زمین می کوبید باید احساس کنید که یه طبل بزرگ زیر پاتون قرار گرفته پس باید با قدرت بیشتری بکوبید و بیشتر از پای راست بالا ببرید. واسه همین بهش می گن طبل بزرگ زیر پای چپ
***بعد از اینکه پست رو فرستادم این پست پرستو رو دیدم : پيشنهادهايی درباره‌ی جنگ
خیلی مشابه نظریات من می باشد. فکر بد نکنید. یه کتاب خوب هم معرفی کرده به نام عقرب روی پله‌های راه‌آهن انديمشک نوشته‌ی حسين مرتضائيان‌آبکنارکه اسمش رو شنیده بودم اما نخوندم.
تغيير چهره در مورد به نام پدر از وبلاگ غلاف تمام فلزی

Friday, August 18, 2006

همین جوری

این رو از وبلاگ دندون یه آدم مرده پیدا کردم:
همه ی بارِ ماضی های بعیدِ ابری و سرد
روی دوشِ حالهای استمراریست،
تو هنوز در همه ی صیغه های من تاب بازی میکنی
و من فقط یک آدامس بادکنکی بزرگم
- چسبیده به یک ماضی ابری دور -
در استمرار حال ها مشغول کش اومدن...
امیدوارم من رو ببخشه بدون اجازه کپی پیست کردم.

Tuesday, August 15, 2006

درخواست از فیفا

ازوبلاگ نسرین نقل می کنم :
جمعي از فعالان جنبش زنان در پي جلوگيري از ورود زنان ايراني به ورزشگاه ها براي تماشاي بازي هاي ملي فوتبال، با ارسال نامه هايي به FIFA و AFC خواستار رسيدگي به اين امر شدند. متن نامه به اين شرح است :

رياست فدراسيون جهاني فوتبال
رياست محترم كنفدراسيون فوتبال آسيا

ما ؛ اعضاي كمپين دفاع از حق ورود زنان به ورزشگاهها ، در راستاي مبارزه با تبعيض جنسيتي در فوتبال ايران، اين نامه را به پيوست بيش از صد هزار امضاي پتيشن :
WOMEN SPORTS FANS OF IRAN YES! TO
براي شما ارسال مي كنيم.
ادامه نامه رو در وبلاگ نسرین بخوانید
***دوست عزیزم سیزیف پس از مدت ها یه پست فرستاده. خیلی دردناکه.

Monday, August 14, 2006

زن درون من

زن درون من
حرف نمی زند
نگاه نمی کند
موهایش را شانه نمی زند
در آینه
لبخند نمی زند

زن درون من
خواب است
تمام فصل
با تمام عروسک هایش

زن درون من
نمی زاید
نمی زاید

جلال شمس آذران
تا حالا شده احساس کنید خیلی بی صدا و بدون اینکه بخواهید دارید از زندگی بعضی از آدم ها حذف می شین؟
دست و پا زدن های آخر هم اثری نداره. حذف شدید.

Tuesday, August 08, 2006

معضل خانه به دوشی

بله تابستان آمد و من بازگشتم به خونه. معمولاً بچه هایی که تو خوابگاه زندگی می کنند توی تعطیلات مجبوراند برگردند به خونه و کانون گرم خانواده. گذشته از اینکه اگر با خانواده مشکل داشته باشی معضل بعدی ات اینه که چون 9 ماه از سال رو تو یه شهری زندگی می کنی که همه چیز تو. یعنی دوستهایت، کارهایت، تفریحاتت و ... در اون بر آورده میشه و به بهانه ی کار ودرس و پروژه و هزار تا کوفت و زهرمار از خانه و رفتن به اون فرار می کنی. اما متأسفانه دیگه تو تابستون که دانشگاه و خوابگاه تعطیله تو تحت فشار خانواده باید بر گردی به خونه. حالا اگه وضعیتت مثل من باشه که با شروع هر ترم تحصیلی مجبوری برای خوابگاه گرفتن یه ماه بدوی چون کرج زندگی می کنی و مسئولهای خوابگاه تشخیص دادند که توباید هر روز بری و بیایی. دیگه معضلت چند برابر میشه . وقتی زیاد بمونی خوایگاه مامان وبابا می گن چرا نمی یای. نکنه باز از ما ناراحتی. خونه ات، هم میشه منزل در کرج، هم خوابگاه، هم جاهای دیگه. تازه اگر دوست هم داشته باشی و از محیط خوابگاه و سیستمش و خفتی که برات با نظارتها و فضولی هایی که می کنند ایجاد می کنند هم ناراضی باشی و دوست تو هم با رفت و آمد تو مشکلی نداشته باشه رسماً تو 3 محل برای زندگی داری که باید از این جا بروی به اونجا و واقعاً تبدیل به یه خانه به دوش بشی.
امسال هم که دیگه محشر بود وقتی رفتم که وسایلم رو جمع کنم بگذارم انبار خوابگاه(چون می خوان اتاق ها رو رنگ کنند) دیدم که به بچه های کرج دیگه حتی انبار نمی دن. و تو باید همه چیز به اضافه رختخوابت رو جمع کنی بری خونه. بله و احتمالاً هم سال دیگه به تو خوابگاه نمی دن و تو هر روز باید بری و بیای( تازه می گن اگر هم بدهند باید بری یه خوابگاه دیگه نه این ساختمون و تو هم بعد از یک سال که با چند تا ازدوستات هم اتاقی بودی نمی خوای جابجا بشی). زندگی ات یه جاست و محل تحصیل و فعالیتت یه شهر دیگه.
الآن هم که تابستون شده و اومدم خونه چون از نظر خانواده دلیلی برای تهران رفتن ندارم و تو این شهر کوفتی کرج هم جایی برای تفریح وجود نداره و دوست چندانی هم ندارم هر روز می شینم تو خونه یلم می بینم ، یا کتاب می خونم یاغر می زنم یا وبلاگ می خونم. اگه شال و کلاه کنم بخوام برم تهران باز مامان می پرسه کجا می ری؟ من نمی دونم تو تهران چی هست که اینجا نیست؟ اصلاً نباید بری. من هم دیدم اینجوریه. برای خونه گرفتن تو تهران هم کلی مشکل دارم. اولاً مالی . دوماً اجازه ی خانواده که هزار تا ایراد می گیرن. ما کرجیم اون وقت تو بری تهران خونه بگیری؟ فامیل ها چی می گن ؟!!!مگه چه مشکلی داری؟ هیچی، فقط محلی برای زندگی کردن ندارم و هر روز باید کلی از وقت، اعصاب و انرژی ام رو بگذارم با این متروی کوفتی برم و بیام. اون هم نه یه ساعت که چندین ساعت. اگر هم بخوام هر روزبا تاکسی برم باز هم مشکل مالی پابرجاست. خونه گرفتن تو تهران با این کرایه های بالا واقعاً برام سخته.

به حال خودم گریه ام گرفته.............

Friday, August 04, 2006

غیرت آقا، بهانه ای برای دعوا

نمی خواستم از اتفاقی که چند روزپیش توی مترو کرج برام افتاد بنویسم. اما هر چه قدر که به ماجرا فکر میکنم می بینم نمی شه. احساس می کنم نیاز دارم بلند بلند فکر کنم. نه با صوت که با واژه.
چند شب پیش از تهران دیر راه افتادم. اما چون معمولا عادت دارم مشکل خاصی هم برام پیش نیومده بود. وقتی رسیدم کرج اومدم تاکسی سوار بشم. دیدم یه صف طویل برای تاکسی ایستادند ما هم رفتیم تو صف. بعد از یک ربع 2 تا ماشین اومد مسافر سوار کرد و این در حالی بود که تاکسی های خطی همون مسیر یه گوشه ایستاده بودند و داد می زدند دربست و تازه ساعت 9 شب بود. خیلی ناراحت کننده است. این همه مسافر همه ی اونجا بود، راننده های تاکسی بی وجدان و طماع فقط دنبال دربست بودند. همه کلافه بودند. من رسیده بودم به جلوی صف که یه تاکسی اومد گفت فلان جا. من هم که مسیرم اونجا بود و به جای دو تا تاکسی می تونستم سریع تر با یه تاکسی برم از اول صف درآمدم سوار بشم که دیدم همه هجوم بردند. تا اینکه یه خانواده سه نفره که آخر صف بودند گفتند ما سه نفریم و ما باید سوار بشیم که دخترشون رو با زور انداختند از پنجره ماشین داخل تا اینکه یه آقایی گفت بابا من اول صف بودم. اولویت با منه. من هم نگاه می کردم که خانمه اومد بچه رو از ماشین درآورد و کلی بد وبیراه هم به اون مرد ِ گفت. مرد ِ هم جوابش رو داد اما فحش نداد فقط می گفت نوبت منه. من هم بعد از آقاهه سوار شدم که یکهو دیدم شوهر خانمه اومد با داد و بیداد که آره تو به زنه من فحش می دی؟؟ حالا هیچی نگفته بود. تو به زنم چی گفتی؟ تو گه خوردی؟ آقا دعوا شد حالا فکر کنید آقاهه پشت سر راننده نشسته بعد هم من نشستم. من گفتم مرد ِکوتاه می یاد. ولی نه، اومد تو تاکسی و با مرد ِ که سمت چپ من بود دست به یقه شد.کتک کاری. می خواست مرد ِ رو از روی من رد کنه بکشه بیرون کتک بزنه. شوهر خانم ِ هم هیکلی بود. فکر کنید من تمام این مدت اون وسط گیر افتاده بودم. کلی هم کتک خوردم. هر چی حرف می زدم مگه کوتاه می آمد. عینکم روی صندلی ماشین افتاد. لپ تاپم کف ماشین. کلی هم کتک خوردم. باورم نمی شد طرف اینقدر عصبی باشه. هی هم می گفت به زنه من فحش دادی؟؟؟ مردم هم که بیرون از ماشین هی تلاش می کردند من رو نجات بدهند. قسمت تأسف بار ماجرا اینجا بود که کسایی که بیرون بودند داد می زدند بابا با دختر مردم یا زن مردم چی کار داری؟؟؟ انگار من از خودم هیچ هویت و شخصیتی ندارم. یا زن مردمم یا دختر مردم. کتک مفت خوردم. اینقدر شوکه شده بودم و عصبی اون هم بعد از یه روزی که از ساعت 5 صبح بیدار بودم و هزار تا کار انجام داده بودم. ناخودآگاه زدم زیر گریه. حالم خیلی بد بود. برای چند لحظه واقعاً ذهنم قفل کرده بود. کاری که شوهر زنه کرد رو مردم اسمش رو می گذارند غیرت اما من بهش می گم وحشی گری. چون اولا آقاهه حرف بدی به اون خانم نزد و مرد از این سوخته بود که میخواست بی نوبت سوار تاکسی بشه اما دیگران نگذاشته بودند. دوماً فرض بگیریم اگر زده بود مسئله ی به اصطلاح غیرت برای من همون چیزیه که اصلا نمی فهمم. یه ذره خودداری اصلا وجود نداره. زنه هم لذت می برد که شوهرش داره مرد ِ رو می زنه که مشتهاش بیشتر به من خورد.
غیرت، غیرت. این کلمه اینقدر برام نامفهومه که هر چی این چند روز در موردش فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که چه قدر بی معنی یه. آقا از جای دیگه ناراحته دعواش رو به پای توهین به ناموسش می گذاره. توهین به ناموس. اصلاً نمی تونم هضم کنم. خشونت، خشونتِ. اسم غیرت هم که تو جامعه ی ما روی اون می گذارند توجیه مسخره ایه برای این خشونت. اصلا این احساس مالکیت که مردها نسبت به همسرشون می کنند برام قابل فهم نیست. مالکیتی که در هیچ منطقی نمی گنجه. بابا همین خانم تو در طول روز اینقدر متلک و فحش و آزارهای جنسی توی جامعه می بینه که اصلا نمی شه در موردش حرف زد. اون وقت تو عصبانیتت و دلیل دعوا کردنت رو زنت قرار می دی. در صورتی که اینها همش بهونه است. یه دروغه.

پیشونی وسرم به خاطر کتک هایی که خوردم هنوز درد می کنه. واقعا مفتکی بدجور کتک خوردم.

جلوگیری از شرکت در مراسم ختم اکبر محمدی

امروز قرار بود بچه ها بروند آمل مجلس ختم اکبر محمدی. دو تا مینی بوس گرفتند و یه اتوبوس هم بود. بیست کیلومتری آمل
دستگیرشون کردند و تا چند ساعت نگه داشتند بعد هم بردند لاهیجان که برگردند تهران. کسایی که با ماشین شخصی و سواری رفتند تونستند برسند. نمی تونم فکر کنم. یه نفر توی زندان به این صورت وحشیانه می میره. حتی جنازه اش رو در با اون وضعیت اسفناک در اختیار خانواده اش می گذارند. بعد هم که دوستهایش برای مجلس ختم اش می روند اینطوری جلویشان رو می گیرند. احساس دیوانگی به من دست داده. نمی گم اکبر محمدی مصدقِ اما یاد اون می افتم. که با چه وضعی توی خونه اش و بی سروصدا دفن شد. برای معالجه حتی نگذاشتند به خارج از کشور برود و در غربت در احمدآباد مرد و خوش به حالش که مرد. صد بار مردن بهتر از اینطور زنده بودنه.

Wednesday, August 02, 2006

2جشنواره تابستانه فیلم و عکس

آدرس وبلاگ جشنواره:
توی هفته ی دیگه هم بچه ها برای کلاس ها ثبت نام می کنند

Tuesday, August 01, 2006

کابوس های این روز ها

ظهر که خبر رو شنیدم، درک نمی کردم چی می گه. اینقدر حالم بد بود که داشتم دیوونه می شدم. رفتم یه کم بخوابم. موبایلم رو ویبره بود زیر بالشت. با هر صدای کوچیکی از خواب می پریدم. خسته بودم اما نمی تونستم بخوابم. زنگ می زد.sms می رسید. بالشت می لرزید. جواب می دادم. جواب نمی دادم. خواب می دیدم. خواب نمی دیدم. مامانم زنگ نزد؟؟ نه. باشه خدافظ. دارم می یام تهران. می ری کجا ؟ یادم نمی یاد خواب بود یا بیداری. دیشب نتونستم بخوابم. خواب دیدم دستگیرش کردند. دارن می برنش. خواب جنگ می دیدم. اینقدر که ساعت 3 از خواب پریدم همونجا زنگ زدم. نیومدید خونه؟؟ نه پرواز دیر نشست. قطع کردم. دیگه نخوابیدم. ظهر نخوابیدم. با سردرد و سرگیجه بعد از 2 ساعت خودمو از رختخواب کشیدم پایین. زنگ زدم. کجایی؟؟ ادوار جلسه است. باز نفهمیدم. رفتم تو نت. عزت ابراهیم نژاد امشب مهمان دارد. انگار هر چه قدر می خوندم تازه می فهمیدم چی شده. فکر کردم خواب دیدم که اکبر محمدی مرده و خبرش رو به من دادند. زنگ زدم. مرده؟؟ مرده، اعتصاب غذای خشک بوده. حالم بده. خیلی بد. آخرش یه نفر از اعتصاب غذا مرد. احساس کردم. دارن با سیخ رو سرم خط می کشن. حمله می کردند . اشکهام همین طور می اومد. سرمو می کوبیدم به دیوار. مشت می زدم. تازه انگار از خواب یک روزه بیدار شدم. می فهمیدم. چرا 4 ساعت پیش که خبرو داد نفهمیدم؟؟ کجا بودم؟؟؟