Tuesday, October 31, 2006

چرا آپدیت نمی کنم؟ چون حسش نیست.

واقعا همین جوریه. نمی دونم چه بلایی سرم اومده که با این همه کارهایی که می کنم و اتفاق هایی که برام می افته، وسوسه نمی شم یه پست بگذارم. خبر ها هم که کم نیست. از دانشکده، که بوفه رو تفکیک کردند و بالای هر پارتیشن نوشتند برادران و خواهران. اونوقت قسمت خواهران حتی یه پنجره نداره و دخمه است که من البته نرفتم، فقط شنیدم. من هم سرم رو می گیرم بالا ومی رم قسمت برادران می شینم. از فشارهایی که توی دانشگاه هست بگیر تا اظهارات آقایون و خانم های احمق که دو تا بچه کمه. تو رو خدا بیاین زیادش کنید.
خانم ها و آقایان نروند لوله ها رو ببندند و هر شب یه بچه پس بیندازند. استفاده از وسایل جلوگیری از بارداری هم که حرامه و فکر کنم تا چند و قت دیگه همه از بازار جمع بشه.
از این تعطیلات مسخره که یک روزش رو رفتم دربند و روز بعد رفتم توچال که خیلی خوش گذشت اما روز شنبه که رفتم بانک فیش کلاس زبان بریزم، از دهنم در اومد چون 2 ساعت یه لنگه پا تو صف ایستاده بودم و همراه بقیه به احمقی نژاد فحش می دادم. تازه امروز تو کلاس زبان معلم گفت که تو موسسه کیش دیگه گوش
دادن به موزیک خارجی و دیدن فیلم فعل حرام شناخته شده وفقط می شه کارتون دید....
آقای منصور نصیری با این عکسی که از روز تجمع از 22 خرداد گرفتن جایزه کاوه گلستان رو بردند که دیگه فکر کنم خبرش رو همه شنیدند

Wednesday, October 18, 2006

private numbers

دیگه دارم می فهمم که زندگی من همینه. وقتی ایراد می گیری به امضا جمع کردن های من و می گی اینقدر بی گدار به آب نزن و نگرانی که وسط این کارها اتفاقی برای من بیفته. باید این رو بدونی که من هم نگران تو هستم. تو که اینقدر غیر قابل پیش بینی هستی. شب خوبی و هیچ چی نمی گی. من هم خوشحالم که تو آرومی . اما فرداش که با تو تماس می گیرم وضعیتت 180 درجه تغییر کرده و من ِ احمق با خودم می گم: هه... تو با خودت چی فکر کردی. فکر کردی اگر فکرهاش رو به تو نمی گه، دلیل می شه که فکر و نقشه ای تو سرش نداره؟؟؟ واونجاست که به ساده لوحی خودم می خندم.و باز هم نگرانم. نگران راه رفتنت، سالم رسیدنت، سالم بودنت، در بند نبودنت. نگران اینکه یکهو نریزن و دستگیرت کنند. هر شب با همین افکار آشفته می خوابم. بهت حق می دم نگران من باشی اما آیا تو هم به من حق می دی نگرانت باشم؟؟؟

Tuesday, October 17, 2006

ماه در آب و روزهاي پاييزي

هوا بد جوري پاييزي شده اين روزها. آدم همه اش دلش مي خواد بره پياده روي....
يادم رفته بود در مورد تئاتر ماه در آب بنويسم. از تئاتر خوشم اومد. توصيه مي كنم تشريف ببريد و ببينيد.
از ديالوگ هاي نمايش :
آدم ها دو دسته اند: اون هايي كه مي روند و اون هايي كه مي مونند
اون هايي كه با روياهاشون مي مونند و اون هايي كه به روياهاشون خيانت مي كنند
اونهايي كه به ماه نگاه مي كنند و اون هايي كه به تصوير ماه در آب خیره شدند.

Friday, October 13, 2006

تولدت مبارک

امروز تولدشه. نمی دونم اون هم اینقدری که من از بودنش خوشحالم، خوشحال هست؟ تبریک می گم دوست جون . خیلی خوبه که تولد تون اینقدر به هم نزدیک باشه تا یک هفته تو زندگی تون می تونید شاد باید...

Tuesday, October 10, 2006

20 سالگی

وقتی کسی تولد شما رو تبریک می گه یعنی از آمدن و بودن شما در این دنیا خوشحاله. ولی وقتی خودتون از بودنتون شادمان نباشید شاید شادی دیگران هم براتون معنایی نداشته باشه.
امروز 20 ساله شدم. دومین دهه ی عمرم تمام شد و وارد سومی شدم. کاش می تونستم امروز به آینده خیلی بیشتر از این امیدوار باشم...

Saturday, October 07, 2006

کمپین...کمپین...امضا...امضا

هنوز دارم بین آموزش تا امضا دور می زنم. وقتی دارم برای یک نفر در مورد قوانین تبعیض آمیز توضیح می دم و از حق نداشته ی زنان از این قانون می گم چنان شعفی در دلم حس می کنم که خودم در وجودم سراغ نداشتم. چه قدر آگاه ساختن دیگران لذت بخشه. توی این چند برگه امضایی که جمع کردم متوجه شدم که چه قدر زن های ما رنج کشیده هستند. بعضی ها وقتی امضا می کردند احساس می کردم دارند تمام سختی هایی که کشیدند رو در این امضا خالی می کنند. هیچ وقت فکر نمی کردم زن جامعه شهری تا این حد آگاه باشه. بعضی ها که اطلاعات خوبی هم دارند و بیشتر از من می دونستند. نازلی می گفت من می رم توی مترو و برگه های بیانیه رو که کپی کردم می دم دست چند تا خانم و از اونها می خوام که بخونند. بعضی ها امضا می کنند. بعضی ها هم نه. ولی 80 یا 90 درصد امضا می کنند. بعضی ها هم شروع می کنند به سوال کردن و اینکه جریان چیه. ولی من هر چی فکر کردم دیدم من نمی تونم روش نازلی رو امتحان کنم. دوست دارم حتی اگر از کسی یک امضا می گیرم با اون حرف بزنم. پای صحبت اون هم بشینم. به اون آگاهی بدم حتی اگر هم امضا نکرد بدونم که من کار خودم رو کردم.
شاید قشنگ ترین امضایی که گرفتم امضا از یک دختر بود که تحصیلاتش سیکل بود. با دهان باز داشت به حرف های من گوش می داد. می گفت من دوسال پیش خودم رفتم دادگاه و هزار تا مشکل داشتم و نمی دونستم چرا وضع زن ها باید اینقدر بد باشه. بعد هم داوطلب شد که بیاد کارگاه. تازه آخرش از من پرسید شما برای امضاها پورسانتی پول می گیرید. من هم که هفته ی بعد نوشین رو دیدم گفتم زود باش حقوق من رو بده.
از دختر 18 ساله تا زن 50 ساله امضا گرفتم. از وکیل و مهندس تا کارمند. دیروز هم که تو مترو، یکی از روش های نازلی رو امتحان کردم. یعنی برگه های بیانیه رو در آوردم و شروع کردم به خواندن که دیدم یه خانمی داره سرک می کشه. بهش دادم بخونه و به بقیه هم دادم. که بعد هم اون خانم گفت من خودم حقوقدان هستم و این موردی که در مورد سن مسولیت کیفری در جزوه ها آمده درست نیست. که من بهش گفتم این بیانیه و دفترچه ها با مشورت وکیل ها نوشته شده و امکان نداره اشتباه باشه و بهش گفتم اگر انتقادی داره به ای میل سایت میل بزنه و نظرش رو بگه. گفت من احتمالا می خوام بیام کارگاه و داوطلب بشم. خلاصه ما نیم ساعت داشتیم در مورد قوانین بحث می کردیم و بقیه هم گوش می دادند. با اینکه تحصیلکرده بود و یک دختر خوش تیپ و قوی ولی می گفت اینها چیز هایی هست که در قرآن آمده و شارع مقدس وضع کرده و نمی شه تغییرش داد که من مثال هایی از کشورهای مسلمانی آوردم که این قوانین رو عوض کردند. باورش نمی شد. احساس کردم آخر بحث توانستم پاسخ های قانع کننده ای برای سوال هاش بدم. بعد هم امضا کرد و آرزوی موفقیت.
تازه یک سری داشتم سر صحبت رو با خانمی باز می کردم که طرف گوی سبقت رو از من ربود و شروع کرد درددل کردن و از مشکلات خودش و دخترش و افسرده شدنش گفت. از شوهر و خانواده اش گفت. خلاصه اینکه ما رسیدیم ایستگاه صادقیه و من بدبخت اصلاً نتونستم یک کلمه حرف بزنم. اینقدر دلش پر بود که فرصت به من نمی داد. هیچی دیگه نشد ....

Friday, October 06, 2006

زن جماعت، حتی اگر پروفسور هم بشه دست از این امل بازی ها برنمی داره!!

امشب چشمم به جمال این سریال شبکه یک (داداش کوچیکه می گه اسمش صاحبدلان می باشد) روشن شد. اشاعه خرافه پرستی از این واضح تر دیده بودید؟؟ الکی نیست که احمدی نژاد می ره سازمان ملل، احساس منجی بشریت بودن می کنه و ملت رو ارشاد می کنه. آخرش هم که توهم می زنه و هاله ی نور کذایی رو دور سر مبارک می بینه. تصورش رو بکنید آقای معجزه گر خانم افلیج رو با دعا شفا داد. جلل خالق... حالا اون لحظه ای رو درذهن بیارید که طرف داشت با قرآن دور سر خانم می چرخید و دعا می خوند. یعنی کارد می زدن خونم در نمی اومد.
آخر قصه هم که خدا از روی لج و لج بازی برای اینکه روی جلیل (برادر خلیل) رو که مال مردم خور ِ و کلاهبردار و دزد است کم کنه، خانم اش رو شفا داد که بهش نشون بده تو باید بدونی برادرت خلیل نظر کرده است. اگر داره تو رو ارشاد می کنه برای اینه که بتونی سعادت آخرت رو بدست بیاری و از مال دنیا بگذری. باور کنید برداشت مردم از چنین سریالی دقیقاً همین چیزیه که گفتم. همون چیزی که حاکمیت می خواد. تازه غیر از این نتیجه ای نداره، که مردم روز به روز بیشتر به طرف نذر و نیاز و دخیل بستن و خرافه پرستی رو بیارند تا ایمانشان دقیقا عین تقلید بشه نه چیزی بیشتر و روز به روز بیشتر به معامله بودن ایمان نزدیک می شن. من هر چی بیشتر اشک بریزم، هر چی بیشتر پول برای قیمه ی امام حسین بدم آجرهای خونه ام در بهشت از سنگ با ارزش تری ساخته می شه.
خدمتتان عرض کنم اول این قسمت که خلیل دعا کرد و زن جلیل خوب نشد. (که آخر قسمت خوب شد و بلند شد راه رفت)جلیل هم شروع کرد به مسخره کردن برادرش که حالا بماند. زن جلیل هم که ناراحت رفته بود تو اتاق، خودش رو زندانی کرده بود متهم کرد به امل بازی و ساده لوحی که حرف های برادرش رو پزیرفته و امید شفا داشته. بعد هم در یک دیالوگ فاجعه آمیز این جمله را بیان کردند: زن جماعت حتی اگرهم پروفسور بشه دست از این امل بازی هاش(یعنی دست به دعا بودن و باور کردن معجزه) برنمی داره!!! بله... دقیقاً همین رو گفت.
توجه کردید توی این سریال های تلویزیونی چه طور راحت و بی دردسر به شعور و شخصیت زن ها توهین می شه؟؟؟ غیر از اینکه در تمامشون فرهنگ مرد سالاری بیشتر بازتولید می شه، در دیالوگ های سریال هم نکات خیلی تکان دهنده ای هست مثل همین جمله که چون من زنم حتی اگر بالاترین مدارج علمی رو طی کنم باز هم امل و خرافاتی هستم. فقط برای اینکه زن هستم...
فردا می رم خوابگاه . خوشبختانه به مدت یک هفته دیگه خونه نیستم و از این خزعبلات نمی بینم ولی همیشه دارم به مردمی فکر می کنم که بعد از افطار این تلویزیون لعنتی رو روشن می کنند و پشت سر هم این سریال ها رو می بینند و خواسته و ناخواسته می شنوند و می پذیرند. بیخود نیست که ما ایرانی ها در روابط بین زن و مرد در جامعه و خانواده اینقدر دچار مشکل هستیم. مردمی که تحت آموزش این فرهنگ پست قرار می گیرند چه سرنوشتی در انتظارشون هست؟؟؟

باز هم سریال های تلویزیونی

امروز صبح از خواب بیدار شدم و مثل آدم چای درست کردم. تو خوابگاه نیستم که مجبور باشم به اون روش مسخره چای درست کنم.
کتری جوش می یاد و بعدش قوری چای رو می گذارم روی کتری تا دم بکشه ...
آخرهفته است... اومدم خونه... زندگی در خوابگاه همیشه این حس رو به من داده که داره روزها و شب هام بر باد می ره. دیگه الآن خوابگاه برام تبدیل به محیطی شده که بدون دوستهام اصلا نمی تونم تصورش کنم . اگر نبودند، شاید هیچ وقت نمی تونستم تو خوابگاه زندگی کنم. اومدن به خونه یه نتیجه دیگه هم داره و اون دیدن سریال های آبکی بعد از افطار ِ که حال آدم رو به هم می زنه. این سریال زیر زمین که دیشب من یک قسمت اش رو دیدم اون هم همه اش در حال فحش دادن بودم واقعا سریال مبتذلیه. یه قسمت از دیالوگ های سریال رو داشته باشید:
زن فرج: فرج، می شه من از فردا تو اون خونه این چادر رو نپوشم؟
فرج: نه، زن های اینجا برای چادر حرمت قائل اند و تو هم باید چادر بزنی.
شما الآن قیافه ی عصبانی و متعجب من رو می تونید تصور کنید که دهانم باز مونده بود و برای اولین بار کم آورده بودم و نمی دونستم چی بگم. فقط کانال رو عوض کردم که صدای همه بلند شد.
مامان هم من رو فرستاد تو اتاق که با خیال راحت بشینند سریال ببینند. یکی هم نباشه که هی حرص بخوره وبه این سریال ها بد و بیراه بگه.
این هفته اتفاق های زیادی افتاد که هیچ کدوم رو ننوشتم. مثل پخش فیلم آفساید در موسسه حقوقی راد که چه قدر بعداز ظهر دوست داشتنی بود و بچه های کمچین ورزشگاه واقعا گل کاشته بودند. دیدن جعفر چناهی و دوستان خوبم. این خانم دوکوهکی روهم دیدم. چه چهره ی صمیمی و مهربونی داره.
روز چهارشنبه هم با چند تا از بچه های کمپین که امضا جمع می کنند رفتم بیرون. پیاده روی خوبی بود. دست نازلی درد نکنه با پیشنهادهای خوبش. صحبت در مورد کمپین، مشکلات کار، تجربه هایی که به دست آوردیم.
باید یک پست جدا از تجربه هام بنویسم. رکسانا که این قدر قشنگ و پخته صحبت می کنه که من همین طور خیره مونده بودم. ستاره با موهای قرمز و نارنجی اش که خیلی تو خیابون تابلو می باشد و می شه از فاصله چند متری پبداش کرد. نازلی اکتیو که 160 تا امضا اون هم در دو هفته جمع کرده بود. ما همه کم آورده بودیم...

حکایت محافظه کاری اساتید

توی کلاس جامعه شناسی خانواده نشسته بودم که استاد گفت من تا یک ماه دیگه کتابم چاپ می شه که در مورد جامعه شناسی خانواده است و فکر کنم این ترم کتاب خودم رو برای امتحان معرفی کنم. من هم که همیشه منتظرم مچ آدم ها رو بگیرم کلی خوشحال شدم چون بعضی از این استادهای ما، نه خیلیهاشون، وقتی تدریس می کنند سعی می کنند عقاید خودشون رو اصلاً بروز ندهند یا اگر جایی بروز می دن در نهایت محافظه کاری و پراز قایم موشک بازی هستش. شما وقتی کتاب یک نفر رو دستتون می گیرید حتی اگر هم طرف خیلی اطلاعات داده باشه و نظریه پردازی کرده باشه و طفره بره از روی نثرش و اشاراتش و تاحدودی حرف هایش به موضع طرف پی می برید و اینقدر دچار تناقض نمی شوید که ایشون موضع اش چی هست بالآخره. مثلا من سه ترم، پشت سر هم شاگرد سارا شریعتی بودم ولی هنوز هم گاهی وقت ها نمی فهمم که این استاد موضع اش بالآخره چیه. البته یک بخش زیادیش به خاطر محافظه کار بودن سارا شریعتی هستش و اینکه همه اش می ترسه یک وقت سایه پدرش روی اون سنگینی کنه و همه با اسم علی شریعتی بشناسنش و بپذیرنش.
اما در هر صورت برای شخص بنده جامعه شناسی خانواده خیلی مهمه و اینکه بدونم استادم چه طور فکر می کنه و چی می خواد تدریس کنه خیلی مهمتره.

Wednesday, October 04, 2006

عمران صلاحی خیاط (خیط کننده)فوت کرد

چه قدر مرگش غیر منتظره بود. وقتی خبر رو شنیدم شوکه شدم. توی مراسم سالروز تولد شاملو دیدمش.... خیلی تلخ بود ...گل آقا بدون عمران صلاحی