تصور کنید در یکی از ماه های بهاری مثل اردیبهشت، در حالی که در خیابان راه می روید و برای روزهای آتی که خواهند آمد نقشه می ریزید، ناگهان ماشینی جلوی پایتان می ایستد، سه یا چهار نفر مرد با هیکل های درشت شما را سوار بر ماشینی بی پلاک می کنند و می برند به زندان...
روزهای بازجویی می گذرد... هر روز دوستان دیگرت را هم می آورند به بند... آنان را از دریچه درب های سلول انفرادی می بینید... ساعت های طولانی بازجویی می شوید... ازتان می خواهند به کار نکرده اعتراف کنید... به شدت کتکتان می زنند... روی سرتان می ریزند... آزارتان می دهند... شب های بسیاری تا صبح بازجویی می شوید... تنها و خسته در سلول کوچکتان می نشینید و به آزادی فکر می کنید... بازجوها می گویند اگر اعتراف کنید آزاد خواهید شد... فکر می کنید اگر این کار را بکنم، به آزادی نزدیک تر می شوم و از فشار 12 ساعت بازجویی و شکنجه ها خلاصی می یابم... با خودتان کلنجار می روید... خسته و نا امید اعتراف می کنید... روزهای زیادی پس از آن با خودتان کلنجار می روید و تکرار می کنید: من بی گناهم. شما را که به بازپرسی می برند می گویید تحت شکنجه اعتراف کردید و اتهامات را رد می کنید... روزها می گذرد و سلول کوچک سهم شما از این دنیای بی در و پیکر است... دیگر زمان از دستتان در می رود...
باور نمی کنید که این همه روز در زندان بوده اید. چه قدر دلتان برای مادر، پدر، خواهر و بردارتان تنگ شده است. چه قدر دلتان می خواهید دوستانتان را ببینید. چه قدر دوست دارید کتابی در دست بگیرید. به پاک بروید. خرید کنید. سفر کنید. اگر بگذارند ادامه تحصیل دهید و برای آینده تان نقشه بکشید...
یک ماه... دو ماه... سه ماه... چهار ماه... پنج ماه می گذرد. می دانید که تابستان تمام شده و شما هنوز به خاطر کار نکرده در زندانید... روزی خبر می دهند که دادگاه دارید... وکیلی را که تا به پیش از این ندیده اید در دادگاه با هم روبرو می شوید... او چه دفاعی ازتان می تواند بکند؟... هفته بعد هم دادگاه ادامه دارد... در دادگاه اتهامات را رد می کنید... شرایط زندان و بازجویی را توضح می دهید... می گویند چند روز دیگر حکم صار می شود.
امیدوارید که شاید بی گناهیتان ثابت شود...
چند روز بعد درب سلول باز می شود و حکم اولیه را ابلاغ می کنند:
سه سال
دو و نیم سال
دو سال
حبس تعزیری...
*****************
ادامه را نمی نویسم. دوست دارم از همه ی شما که این وبلاگ را می خوانید بپرسم. وقتی حکم را دیدید چه احساسی بهتان دست می داد؟
همه ی این روزهایی که گذشت خودم را جای این دانشجویان گذاشتم و تصور کردم اگر این حکم را می دیدم چه احساسی می داشتم؟
روزهای بازجویی می گذرد... هر روز دوستان دیگرت را هم می آورند به بند... آنان را از دریچه درب های سلول انفرادی می بینید... ساعت های طولانی بازجویی می شوید... ازتان می خواهند به کار نکرده اعتراف کنید... به شدت کتکتان می زنند... روی سرتان می ریزند... آزارتان می دهند... شب های بسیاری تا صبح بازجویی می شوید... تنها و خسته در سلول کوچکتان می نشینید و به آزادی فکر می کنید... بازجوها می گویند اگر اعتراف کنید آزاد خواهید شد... فکر می کنید اگر این کار را بکنم، به آزادی نزدیک تر می شوم و از فشار 12 ساعت بازجویی و شکنجه ها خلاصی می یابم... با خودتان کلنجار می روید... خسته و نا امید اعتراف می کنید... روزهای زیادی پس از آن با خودتان کلنجار می روید و تکرار می کنید: من بی گناهم. شما را که به بازپرسی می برند می گویید تحت شکنجه اعتراف کردید و اتهامات را رد می کنید... روزها می گذرد و سلول کوچک سهم شما از این دنیای بی در و پیکر است... دیگر زمان از دستتان در می رود...
باور نمی کنید که این همه روز در زندان بوده اید. چه قدر دلتان برای مادر، پدر، خواهر و بردارتان تنگ شده است. چه قدر دلتان می خواهید دوستانتان را ببینید. چه قدر دوست دارید کتابی در دست بگیرید. به پاک بروید. خرید کنید. سفر کنید. اگر بگذارند ادامه تحصیل دهید و برای آینده تان نقشه بکشید...
یک ماه... دو ماه... سه ماه... چهار ماه... پنج ماه می گذرد. می دانید که تابستان تمام شده و شما هنوز به خاطر کار نکرده در زندانید... روزی خبر می دهند که دادگاه دارید... وکیلی را که تا به پیش از این ندیده اید در دادگاه با هم روبرو می شوید... او چه دفاعی ازتان می تواند بکند؟... هفته بعد هم دادگاه ادامه دارد... در دادگاه اتهامات را رد می کنید... شرایط زندان و بازجویی را توضح می دهید... می گویند چند روز دیگر حکم صار می شود.
امیدوارید که شاید بی گناهیتان ثابت شود...
چند روز بعد درب سلول باز می شود و حکم اولیه را ابلاغ می کنند:
سه سال
دو و نیم سال
دو سال
حبس تعزیری...
*****************
ادامه را نمی نویسم. دوست دارم از همه ی شما که این وبلاگ را می خوانید بپرسم. وقتی حکم را دیدید چه احساسی بهتان دست می داد؟
همه ی این روزهایی که گذشت خودم را جای این دانشجویان گذاشتم و تصور کردم اگر این حکم را می دیدم چه احساسی می داشتم؟