Friday, October 19, 2007

اگر این حکم را می دیدید، چه احساسی می داشتید؟

تصور کنید در یکی از ماه های بهاری مثل اردیبهشت، در حالی که در خیابان راه می روید و برای روزهای آتی که خواهند آمد نقشه می ریزید، ناگهان ماشینی جلوی پایتان می ایستد، سه یا چهار نفر مرد با هیکل های درشت شما را سوار بر ماشینی بی پلاک می کنند و می برند به زندان...
روزهای بازجویی می گذرد... هر روز دوستان دیگرت را هم می آورند به بند... آنان را از دریچه درب های سلول انفرادی می بینید... ساعت های طولانی بازجویی می شوید... ازتان می خواهند به کار نکرده اعتراف کنید... به شدت کتکتان می زنند... روی سرتان می ریزند... آزارتان می دهند... شب های بسیاری تا صبح بازجویی می شوید... تنها و خسته در سلول کوچکتان می نشینید و به آزادی فکر می کنید... بازجوها می گویند اگر اعتراف کنید آزاد خواهید شد... فکر می کنید اگر این کار را بکنم، به آزادی نزدیک تر می شوم و از فشار 12 ساعت بازجویی و شکنجه ها خلاصی می یابم... با خودتان کلنجار می روید... خسته و نا امید اعتراف می کنید... روزهای زیادی پس از آن با خودتان کلنجار می روید و تکرار می کنید: من بی گناهم. شما را که به بازپرسی می برند می گویید تحت شکنجه اعتراف کردید و اتهامات را رد می کنید... روزها می گذرد و سلول کوچک سهم شما از این دنیای بی در و پیکر است... دیگر زمان از دستتان در می رود...
باور نمی کنید که این همه روز در زندان بوده اید. چه قدر دلتان برای مادر، پدر، خواهر و بردارتان تنگ شده است. چه قدر دلتان می خواهید دوستانتان را ببینید. چه قدر دوست دارید کتابی در دست بگیرید. به پاک بروید. خرید کنید. سفر کنید. اگر بگذارند ادامه تحصیل دهید و برای آینده تان نقشه بکشید...
یک ماه... دو ماه... سه ماه... چهار ماه... پنج ماه می گذرد. می دانید که تابستان تمام شده و شما هنوز به خاطر کار نکرده در زندانید... روزی خبر می دهند که دادگاه دارید... وکیلی را که تا به پیش از این ندیده اید در دادگاه با هم روبرو می شوید... او چه دفاعی ازتان می تواند بکند؟... هفته بعد هم دادگاه ادامه دارد... در دادگاه اتهامات را رد می کنید... شرایط زندان و بازجویی را توضح می دهید... می گویند چند روز دیگر حکم صار می شود.
امیدوارید که شاید بی گناهیتان ثابت شود...
چند روز بعد درب سلول باز می شود و حکم اولیه را ابلاغ می کنند:
سه سال
دو و نیم سال
دو سال
حبس تعزیری...

*****************
ادامه را نمی نویسم. دوست دارم از همه ی شما که این وبلاگ را می خوانید بپرسم. وقتی حکم را دیدید چه احساسی بهتان دست می داد؟

همه ی این روزهایی که گذشت خودم را جای این دانشجویان گذاشتم و تصور کردم اگر این حکم را می دیدم چه احساسی می داشتم؟

Thursday, October 18, 2007

اگر برای نجات این سرزمین دیر نشده باشد...


این دختر هم سن و سال من است. با همین مظلومیتی و صداقتی که در نگاهش است و به ما و دنیا خیره شده، او چشمانش را بر روی نابرابری ها نبسته و گوش هایش را از شنیدن ناله های زنان سرزمینم نگرفته است. 9 روز است که در شهری دور از خیلی از ما بازداشت شده. ماموران به خانه اش ریخته و هر آنچه را که روناک 21 ساله با آن می تواند این حکومت را براندازد با خود برده اند. آلبوم های عکسش هم شامل این موضوع می شود.

صدای بغض گرفته مادرش را با آن لهجه ی شیرین کردی که از صدای امریکا می شنیدم، غم سنگینی بر روی دلم نشست. سرشار از حس تنفر از این آدم های قسی القلب در مقابل تلویزیون چمباتمه زدم و به تمامی دختران هم سنم که برای برابری مبارزه می کنند فکر کردم...

شما هم درد را از میان این خطوط احساس می کنید؟

اما نه تنها جوابم را ندادند بلکه نه لباس قبول کردند و نه دارو. توهین می کردند، گفتند ما نمی دانیم. گفتند ملاقات ممنوع است. جواب های ضد ونقیض می دادند. مرتب دروغ می گفتند. از وقتی رفتم دادسرا تمام مدت مسخره ام می کردند. می گفتند اگر مادر خوبی بودی حال و روزت این طوری نبود، می گفتند از آن مادر این دختر به وجود می آید دیگر! گفتم:آخر گناه من چیست؟ اگر دنبال دخترم بگردم گناه کرده ام؟ گفتم این که بگویم دخترم کجاست مادر خوبی نیستم ؟ گفتم اگر دخترم گناهی مرتکب می شد خودم تحویل قانون می دادمش ولی او زحمت کش است. تنها 21 سال دارد. اما برای ماهی 50 هزارتومان منشی گری می کند و بعد هم در انجمن کار داوطلبانه می کند. بگویید مگر دختر من چه کرده است؟ جز دفاع از حقوق خودش، و مادرانش؟ بعد می دانید چه می گفتند؟ پرسیدند: شیعه هستید یا کافر؟! گفتم باشد من کافر هستم اما بگویید بچه ام کجاست؟ توهین از این بالاتر ؟



********


فعالان زنان ؛ دانشجویی ، کارگران و مبارزان حقوق بشری که در شهرهای دور بازداشت می شوند فکرم را بسیار مشغول می کنند. هیچ کس از محل بازداشت آنها اطلاع ندارد. تا روزهای بسیاری پس از دستگیری هیچ خبری از آنها وجود ندارد و در خیلی از موارد حتی نمی فهمیم کسی هم بازداشت شده. خانواده هایی تنها که شاید تجربه برخورد با چنین وضعیتی را نداشتند. مسلما تعداد این فعالان در شهر هایی به غیر از تهران معدود است و امکان برخورد و سرکوب آنها هم تشدید می شود.
برخوردهایی که با اقلیت های قومی مثل کردها می شود غیرقابل تحمل است. هنوز صدای مادر یاسر گلی در مغزم طنین می اندازد وقتی داشت جریان بازداشت پسرش و هجوم نیروهای امنیتی به منزلشان و تفتیش خانه را تعریف می کرد. صدای لرزان و تنهای مادر یاسر گلی برایم چنان دردآور بود که آرزو می کردم کاش می توانستم دست این مادر تنها را که می گفت همسر و دو پسر دیگر او هم بازداشت شده اند در دستانم بگیرم و با ایمانی که به پایدار نبودن ظلم و ظالم دارم برای لحظاتی تسلایش دهم.