Wednesday, December 26, 2007

زندگی کردن را فراموش کرده ام

پاییز رفت. به یک چشم به هم زدن. حتی 5 روز هم از دی ماه گذشته . نمی دانم این چند ماه کجا بودم و یا چه می کردم. امروز خواستم که مثل گذشته ها بروم بیرون و ناهار بخورم. شاید گشتی هم بزنم اگر دل و دماغی بود. ناهار را که خوردیم، بی حوصله تر از همیشه و بیگانه تر از آدم ها و این شهر در پیله ام فرو رفتم. دوباره آمدم و در اینترنت چرخی زدم. اول این پست را خواندم و با چشمانی تر به
وبلاگ مریم و جلوه سری زدم. با عذاب وجدان نشستم و گریه کردم.

آنقدر طی یک سال گذشته گرفتار زندان رفتن و آمدن دوستان و عزیزانم بودم که باورم نمی شد بی یاد آنها بتوانم به گردش بروم. سردتر از همیشه به تبلیغات سینماها خیره شدم و با دردی بیشتر به کافی شاپی در خیابان سمیه که یکی از جلسات زنستان را در آنجا گذاشتیم نگاه کردم. دلم برای مریم تنگ شده... این دفعه خیلی طولانی شد مریم جان. دیگر زنستان را هم نداریم تا از تو بنویسیم . تمام این روزها از خودم آنقدر متنفر بودم که حتی نمی خواستم از تو و جلوه بنویسم. مبادا اشک هایم سرازیر شود. زندان برای همه ما عادت شده است. بخشی از زندگی مان. نوشتن من و دیگری چه فایده ای دارد وقتی نمی توانیم برایتان کاری کنیم؟ وقتی حتی نمی توانیم درک کنیم روزهای شما پشت میله های زندان چگونه می گذرد.

Wednesday, December 19, 2007

وقتی پس از مدت از ته دل قهقهه می زنیم


فکر کنم دیگر وقتش رسیده اسم وبلاگم را تغییر دهم. امروز با استرس فراوان شماره ی همیشه آشنا را جواب دادم و فریاد من و او از شادی به آسمان می رفت. لبخند تمام روز از روی لب هایم محو نمی شد. حقانیت حرف بچه ها ثابت شده بود. نشریات جعلی بود و هر سه آزاد می شوند. دوست دارم همه آزاد باشند و بی هیچ دغدغه ای آنچه را که فکر می کنند بیان کنند. شاید آرزوی دوری باشد اما می دانم که به آن می رسیم اگر مثل این دفعه همه برای دوستانمان تلاش کنیم و برای اثبات حقانیت حرفمان بایستیم.
به همه ی دوستانی که برای آزادی این سه نفز تلاش کردند تبریک می گویم و به همهی کسانی که در روزهایی که گذشت اجازه ندادند دانشجویان زندانی دریند فراموش شوند...