Sunday, June 26, 2011

سانسور درونی شده

داشتم کتاب «به هادس خوش آمدید» بلقیس سلیمانی را می خواندم. ذهنم به حدی به سانسور و واژه هایی که از نظر وزارت ارشاد حکومت اسلامی مستحق حذف است، حساس شده که دو جا به نظرم سوتی پیدا کردم و می پرسیدم چرا اینها رو سانسور نکردند؟؟؟
یکی به کار بردن واژه سکس و دومی هم استفاده از اصطلاح « به تخمش هم حساب نکرد» بود.
به خودم گفتم وقتی سرچ واژه سکس در گوگل ممنوعه چه طور در کتاب اجازه چاپ می دهند؟
بعد فکر کردم اصلا مهم نیست که واژه ها و اصطلاحات چه بوده. مهم اینه که چه قدر این مسئله سانسور و حذف کردن در ذهنم جدی شده. خوب حالا یه چیزی از دستشون در رفته چرا اینطوری به قضیه نگاه می کنم؟
شاید نکته تاسف بار در این باشه که ما فقط قربانی سانسور و حذف در ادبیات و کتاب نیستیم، که سانسور کردن رو هم یاد گرفتیم. یاد گرفتیم واژه های نامانوس را سریع تشخیص بدیم و اینکه جایی درج شده تعجب می کنیم و بدتر از همه جایی است که خودمان را هزار باره در نوشته هایمان سانسور می کنیم... اصلا هم ادعای روشنفکری در این مورد ندارم. شخصا بارها خواستم موضوعی را بنویسم یا کاری را انجام دهم اما تبعات و نتایجش ذهنم را چنان درگیر کرده که کلن موضوع را بی خیال شدم.

Saturday, June 25, 2011

untitled

از صبح قرار است که یک بخش پایان نامه را تمام کنم. نمی توانم. نه اینکه نخواهم که نمی توانم. روحم خسته است. نیاز به استراحت دارد. نیاز به کمی زندگی کردن. کمی صحبت کردن در مورد عادی ترین اتفاقات، اینکه چه خریدی، چه می پوشی، چه کار می کنی؟ حتی دلم نمی خواهد یک لحظه دیگر به این فکر کنم که مشکل حقوق بشر جهانی را در کشورهای اسلامی چگونه باید حل کرد. اینکه استاد در مورد بخش تئوری پایان نامه چه می گوید. نظرش در مورد مصاحبه ها چیست؟ اینکه چند کلمه تا الان نوشته ام. برنامه ریزی کنم که بعد از این بخش باید چه بخش دیگری را انجام دهم. اینکه رفرنس ها را کی وقت می کنم اضافه کنم و پایان نامه ای که به نظر می رسد تمام شدنی نیست....

روزهاست پشت میز می نشینم و شاید ساعاتی را هم حتی نخوانم و ننویسم و تنها فرندز ببینم و موسیقی گوش دهم اما از این چهاردیواری خسته ام. با حسرت به عکس های مهمانی ها با دوستانم نگاه می کنم. می روم صحنه ها را تجسم می کنم که نشسته ایم دور هم، گپ می زنیم و می خندیم. شاید معمولی ترین کار دنیا. اما دلم برای همین معمولی ها تنگ است.
برای آنکه لحظه ای هر چند کوتاه سر را از کامپیوتر بلند کنم و چشمانم تو را ببیند که داری چیزی می خوانی یا بیایم به آشپزخانه سر بزنم ببینم آب برنج را گذاشتی که بجوشد، در حالی که مثل همیشه با همان نظمی که داری، سالاد را درست و تزئین کرده ای و خورش در حال جا افتادن است. بشقاب ها را آماده چیده ای روی میز و فقط باید برنج آماده شود تا صدا بزنی بیا غذا آماده است.
دلم برای لحظاتی که بپرسم چای می خواهی در حالی که قوری چای روی کتری گاز است و دم می کشد و جواب دهی: تازه چای را دم کرده ام، صبر کن.
دلم قدم زدن در خیابان و دوشادوش راه رفتن ها را می خواهد. اینکه تند و تند حرف بزنم و تو شاکی شوی چه قدر حرف می زنی....
دلم می خواهد بگویی برویم فروشگاه خرید کنیم و تو با همان لذتی که در نگاهت است لیست خریدت را بیرون آوری و یک چرخ برداری و راه بیفتی در میان قفسه ها گشتن و وسایلی که لازم داریم را برداری و من همچنان مبهوت باشم و چون کودکی دنبالت بیایم. لبخند بزنم و فکر کنم چه کسی گفته است مردها خانه داری بلد نیستند؟ کدام احمقی می گوید مدیریت خانه باید دست زن ها باشد؟
دلم می خواهد بنشینم پشت میز ناهاخوری و در حالی که داری ظرف های بعد از غذا را می شوری تماشایت کنم، اب کتری را برای چای بعد از غذا جوش می آوری و من خیره شده باشم به چیدن ظرف ها با نظم و ترتیب در سبد. لیوان های یک شکل کنار هم، بشقاب ها مرتب و آخر سر هم قابلمه و ظرف ها بزرگ، بعد اسکاچ را پر از ریکا کنی و تمام سینک ظرفشویی را بشوری، همه کابینت را دستمال بکشی و آخر سر هم سبد تفاله چای را هم در سطل آشغال خالی کنی و در همین میان هی قصد کنم که برم و تو بگویی نرو تو اتاق، بشین ظرف می شورم نمی خوام تنها باشم...
دلم برای نشستنت پشت میز کامپیوتر که اصلا حوصله نداری کسی مزاحم شود و باید چیزی بخوانی، تایپ کنی و یا با کسی حرف بزنی و من با سماجت و شکلک درآوردن به زور خودم را مثل همیشه همان جا می نشانم و با هزار طرفند جای می دهم و گاهی روی پاهایت می نشینم و نمی گذارم گودرها را بخوانی، تنگ شده.
دلم برای مهمانی دادن هایت که همه عالم و آدم را دعوت می کنی. برای تمام مدت مهمانی از ورود مهمان ها تا لحظه خداحافظی برنامه می چینی و حتی به این فکر کردی که غذا چه باشد و چه میوه ای باید بخریم، تنگ شده. آخرش هم باهات دعوا کنم که آخه من از مهمانی و شلوغ بازی زیاد خوشم نمی اید و تو هر دفعه به همان شیوه همه را دعوت می کنی. بعد هم بگویی اره راست می گی و باز هم سری بعد ببینم که برای مهمانی دیگری برنامه ریختی و همه هم دعوت هستند....
دلم برای زندگی کردن و بودنت تنگ شده...

زندگی و روایت هایش

زندگی آدم ها شاید به نظر ساده و معمولی بیاید، اتفاقاتی که هزاران سال است هزار بار در هزار گوشه دنیا تکرار می شوند و از فرط تکراری بودن خیلی ها دیگر حتی به آن فکر نمی کنند. اما علاقه خاصی به خواندن این روایت ها دارم. روایت هایی که از این زندگی ها می شود. این هنر ما آدم هاست که چنان قدرتی در روایت کردن معمولی ترین اتفاقات زندگی داریم که تبدیل به نویسنده شدیم. هنر نویسندگی همان روایت کردن هاست. همان جایی که تو به را به خواندن می کشاند و میخکوب لحظات می شوی که چرا از چشم من اینطوری به نظر نمی آمد؟؟؟!!!
گاهی فکر می کنم بهترین نویسنده ها کسانی هستند که بیش از بقیه در گذشته زندگی می کنند و لحظات را تنها حس نمی کنند که بو می کشند و در خاطره ها ثبت می کنند....

Wednesday, June 15, 2011

برای زمانی که وجدانم گم می شود

در روزها و شب های زیادی که گذروندم طی این دو سال زنده بودی. جان گرفته و به پا خاسته.
ناخودآگاه شب ها قبل از خواب تصویرت از پشت شیشه که جا گرفته در قالب کابین ملاقات به سراغم می آید. در همه لحظاتی که می گذرد تو حضور داری.
تویی که زندان را نمی خواستی اما نصیبت این روزها میله هاست و میله ها...
چند روز پیش درست در لحظاتی که غرق یک دعوای پوچ که هنوز هم نمی دانم بر سر چیست بودم آن تکه دست مال کاغذی ات را فرستادند. شده ای وجدانم. هر گاه که از یاد می برم برای چه نشستم و باید چه کنم می آیی. بی آنکه تو یا نشانی از تو را صدا زده باشم.
همان لحظه با خواندن سطر به سطر آنچه نوشته بودی وجدانی که به خواب رفته بود دوباره بیدار شد....

Friday, June 10, 2011

چگونه باز نگردم‌، كه سنگرم آنجاست؟‌

خواب های درهم و برهم. مغشوش.. ناله و درد. شب خیلی بدی بودددد. همه اتفاقات زنده شد. همه چیز را دوباره مثله نواری که تکرار می شه خواب دیدم. کاش زنده در ذهنم مرور می شد تا مثله تصور برزخ در چند ساعت خاطره ها، خوب و بد با هم هجوم آورد. چه قدر زنده بود خواب هاااااااا.......
دستم به نوشتن نمی رفت دیروز که بگم دقیقا یک سال گذشت از آن شب سرد شمال ایران که از مرز گذشتم.....
سردرد صبح گواه همه دردهای دیشب ....
روی نیکمت شکسته بعد از اتاقک کنترل در مرزی که فقط چند دقیقه بود بین دیروز و امروز نشسته بودم... سه صبح ۱۰ ژوئن... نه خوشحال بودم و نه ناراحت. حس تهی بودن. حس همه آنچه که پشت سر گذاشته بودم. چهره همه آنها که دوستشان دارم و داشتم. غم. غم.غم و من فقط آغوشی می خواستم برای گریستن. جایی که سرم را بگذارم و ضجه هایم را خالی کنم. بغض های نشکسته...
برگشت گفت همه چیز تمام شد، ما مرز را رد کردیم.
گفتم همه چیز شروع شد...
شاید روزی بازگشتم ..............


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت
‌طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ای كه تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید، همسایه‌!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

منم تمام افق را به رنج گردیده‌،
منم كه هر كه مرا دیده‌، در گذر دیده

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

Thursday, June 09, 2011

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

چه کند از پی دوران نرود چون پرگار..... هر که در دایره گردش ایام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت.....کانکه شد کشته او نیک سرانجام افتاد

یک نت

امروز ناگهانی یاد بیانیه غزه افتادم و مسائلی که پس از آن پیش آمده. لازم است که بسیاری از آن اتفاقات را روزی جایی ثبت کنم.
اینکه نظرم نسبت به بیانیه چه بوده بحثی جدا از اتفاقات پس از آن است. گرچه آن زمان هم اعتقاد داشتم که بیانیه تحکیم ضد اندیشه خشونت به هر شکل و شیوه ای و بر ضد بنیادگرایی بود. که بعدا مفصلا در مورد آن می نویسم.
خواستم یک نت در وبلاگ گذاشته باشم تا روزی همه اتفاقات را وقت کنم و بنویسم

یه روز خوب

ولی یه روز خوب می یاد، اینو می دونم.
هیچ کس می خووونه از مدیا پلیر کامپیوتر، اون هم بعد از اینکه صبح را خاطرات زنی زندانی دهه ۶۰ خواندم و همه تصاویری که در کودکی هایم تعریف می کردند جان گرفت دوباره. شاید اینطوری دارم امید می دم به خودم که اون روز خوب یه روزی بالاخره می یاد.....

Wednesday, June 08, 2011

?????

women need a hero???!!!! do women need a hero?

the most ridiculous and offensive sentence I have ever heard.
You know what? everything is painful in our life even the the notion of life and being a human in moral way is more painful. you have to pay for all things you want to be. even when you want to be a celebrity you need to scarify your private sphere or maybe entire life. have to run whole life to become the person that wished one day. cannot achieve anything without expenses.

welcome to reality....

Tuesday, June 07, 2011

becoming a teacher

When you start seriously thinking about something or are in a process of doing a job, all the ideas, your life, all the things you want to do one day come in your mind. even the things you totally forget them. this is ridiculous but so important. I wish always I have been like this. It is so difficult to write something productively like a thesis and you feel pain mentally and physically but usually you review all you have done until know and what could you do for future.

This morning I remembered my child desire to be a teacher. I love to teach what I have learned and never forget those days when my father asking me to be with him in classes. he is a good teacher but so strict. Hence, being a teacher is in my blood and while my friend one day asked me what do you want to do as career, I said I really would like to be a university teacher. everybody knows is not easy and nowadays when I am writing my thesis I asked "could I be a teacher while I am so Lazy by nature, while everything is not that much serious for me? how could I change this characteristic? how could I tackle with such a behavior or willing to not working continuously?"

Monday, June 06, 2011

depression. I don t know what can I do. can't solve it. can't . I really wanna give up and just go... go... where. don't know. I fell so bad....fuck

Sunday, June 05, 2011

وطن

خواستم احساسم رو بعد از دیدن این تصاویر ثبت کنم. مستندی از یک عکاس که با هواپیما توانسته از ایران عکاسی کند. اسم مجموعه کارهای او بهشت گمشده است.
نمی دانم دیگر الان هم می توانیم ایران را بهشت گمشده بخوانیم با همه مصیبت ها و دردهایی که بر آن می رود و احتمالا طبیعت آن هم طی سالیان دراز عوض شده است. اما نمی توانم تپش قلبم را بعد از دیدن این عکس ها نادیده بگیرم. جایی که در آن بزرگ شده ام، آموختم و اولین چیزی که یاد گرفتم عشق به همان خاک بود. اگر به این معنا کسی مرا ملی گرا خطاب کند یا هر چیز دیگری می گویم آری من ملی گرام. اندوه می خورم بر مملکتی که به دست نابخردان افتاده، غصه و فکر شب و روزم نجات این سرزمین است و در خیالاتم روزهایی را تصور می کنم که سرزمینم آزاد است.
برایم جایی که بزرگ شدم ارزش دارد و حاضرم هر راهی باشد طی کنم تا باز هم روزی آنجا را آباد ببینم. شاید به این معنا بسیار با هم نسلی هایم که هر روز بیشتر به رفتن از این خاک فکر می کنند فاصله داشته باشم اما نه دلم برای منظره های آنجا بعد از ماه ها دوری تنگ شده است، نه برای خیابان ها و کوچه هایش و ...
دلم برای همزبان هایم. برای مفهومی به نام وطن و هم وطن تنگ شده است. جایی که در آن قدم بزنم و احساس کنم که به من تعلق دارد...

Friday, June 03, 2011

ریشه یابی تنبلی ها

معمولا برنامه های زیادی برای زندگی ام می ریزم و اجرایی کردنشون رو بارها و بارها به تاخیر می اندازم تا اینکه چشم باز می کنم و می بینم تقریبا چند ماه از زمانی که برنامه ریزی کردم گذشته و هیچ کار خاصی انجام ندادم. امروز داشتم به برنامه هایی که بارها ریخته ام و اینکه چه دلایلی باعث می شود که مهمترین آنها را اجرا نکنم، چه کارهایی لازم است انجام دهم تا از این اتلاف وقت جلوگیری کنم، فکر می کردم. یک لیستی از موارد را تهیه کردم که احساس می کنم بخش متعددی اش به دلیل اعتیاد به اینترنت ایجاد شده است.
اینترنت منشا بسیاری از تنبلی های مزمن شده است و حتی بسیاری از اوقات هیچ حاصل مثبتی برایم هم ندارد.
۱) اتلاف وقت در اینترنت:
فیس بوک: در مورد فیس بوک بارها و بارها فکر کردم و اخیرا هم چند مقاله خواندم که از ضررهای این شبکه اجتماعی نوشته بود. گرچه در ارتباط قراردادن آدم ها و اطلاع داشتن از اوضاع و احوال یکدیگر در روزگاری که وقت باری دیدارهای حضوری کم شده شاید از اثرات مثبت آن باشد اما این کارکرد می تواند حتی دوگانه باشد. رفرش کردن هزار باره فیس بوک و از دست رفتن زمان بیماری است که به آن مبتلایم.
روابط سطحی و صرفا مجازی، رشد حسادت شخصی، منزوی و گوشه گیر کردن انسان ها و مبدل نمودن آنها به موجوداتی پشت مانیتورها که وقتی برای دیدارهای حضوری نمی گذراند و فقط هزاران بار در روز فیس بوک را رفرش می کنند از مشکلات متعدد است. شاید برخی بگویند که این شبکه مجازی ارتباط را سهل تر نموده و بسیاری از اطلاع رسانی ها را قاعدتا راحت تر که بسیار صحیح است. به نظرم حضور در فیس بوک خوب است ولی باید برایش وقت تعیین کرد و فکر می کنم روزی نیم ساعت کافی باشد.
گوگل ریدر: از فیس بوک فضای بسیار بهتری است. باعث می شود مطلبی را مطالعه کنی و یا طی یک ساعت در جریان حجم وسیعی از مطالب و اخبار قرار گیری بدون آنکه نیاز باشد هر سایتی را مرتب باز کنی اما همان اعتیاد فیس بوک را ایجاد می کند. گاهی امکان دارد فیس بوک را کنار بگذاری و به ریدر معتاد شوی. حجم اخبار تکراری هم در آن بسیار است که رسما اتلاف وقت را دامن می زند. شاید تنها لازم باشد روزی نیم یا یک ساعت به این فضا اختصاص داد و ورود به آن را شدیدا کنترل کرد
ول چرخیدن در اینترنت: فایل یوتیوپ نگاه کردن. دنبال آهنگ و هزار چیزی که غیر لازم و بی اهمیت است گشتن که احتمالا برای بسیاری از ما پیش می آید.
۲) جابجایی مکرر محل زندگی: طی یک سال گذشته بارها از دوستانم شنیده ام که خوش به حالت توانستی در یک سال در دو شهر متفاوت دنیا زندگی کنی و درس بخوانی. گرچه معتقدم این قضیه تجارب شخصی بسیاری برایم داشت چون رشد استقلال شخصی اما از سوی دیگر به شدت تمرکزم را بر درس و مطالبی که می خوانم تضعیف نمود. تا به محل جدید برسی و کارهای اداری را به عنوان یک خارجی انجام دهی و با فضای جدید تطابق پیدا کنی شاید یک ماه طول بکشد که عملا یعنی دو ماه از مدتی که برای از درس خواندن داشته ام به نوعی به دلیل درگیری های ذهنی ام از دست داده ام.
۳) سفرهای مکرر و کنفراسی: طی ۹ ماه گذشته سه سفر به ترکیه داشتم، دو سفر به ژنو، یک سفر به پاریس، یک سفر به سوئد و دو سفر متفرقه به جاهای متعدد. سفرها شخصی و کنفراسی بوده است اما به شدت بر تمرکزم اثر گذاشته است. مخصوصا سفرهای کنفرانسی که پس از آن به شدت درگیری ذهنی پیدا می کنم و به مسائل متعدد تا روزها فکر می کنم.
۴) جلسات متعدد و گاها بی نتیجه اینترنتی: طبق محاسبه ای که کردم تقریبا هیچ شنبه و یکشنبه ای نبوده است که به نوعی جلسه جمعی نداشتم. برخی مفید بودند و بسیاری وقت تلف کردن. آنقدر بحث های متعدد و نامربوط مطرح می شود که بسیاری تکراری هستند و جای پرداختن ندارند. باید راهی پیدا کنم که در حین جلسات کار دیگری نیز انجام دهم و شرکت در آنها را اولویت بندی کنم
۵) به لیست بالا می توان تنبلی شخصی را هم مسلما اضافه نمود. هر روز به بهانه ای کار و درس تعطیل می شود و چشم باز می کنی می بینی شب است و وقت خواب. یک فیلم را بارها می بینم و یا چند باره عکس های گذشته را نگاه می کنم. بارها و بارها از پشت میز کار بی هیچ هدفی بلند می شوم. در اسکایپ و جی تاک و اوو ساعت ها با دوستانم چت می زنم بی آنکه حسابی داشته باشم از وقتی که از دست می رود....

-باید برای مورد یک و دو وقت مشخص در نظر بگیرم.
-برای مورد سه بسیاری از این سفرهایی که به نظرم غیر ضروری است را کنترل باید کرد. چرا که سفر تا مدت ها گپ فکری ایجاد می کند.
-در مورد چهار اول باید جلسات را اولویت بندی کنم و آنهایی که به نظرم غیرضروری است را شرکت نکنم. برخی نیز که مجبورم می توانم شرکت کنم و درحین حال کار دیگری نیز انجام دهم. مثلا فایل های کامپیوتر را مرتب کنم و ایمیل هایم را چک کنم
مورد پنج هم که به مراقب شخصی نیاز دارد. روی اخلاقی تنبلی باید کار کرد.-