Thursday, October 27, 2011

از دست رفته

اعتمادم از دست رفته... امروز دیگر از دست رفتههههه
به آنکه انسانی هست و انسانی می توان زیست.... انسانیت از دست رفته

Wednesday, October 19, 2011

:(((((

feel responsibility....

Fear inside me

You may scare of the persons who feel and think can do everything. can find and reach everything. can experience everything. can learn everything.

I discovered these days that I am in this type and scare of myself. I want to be usual. want to be like others.... to be, just to be, not being differently. my mind will destroy me one day. I know that....

چیستی عشق

ذهنم درگیر شده، باز هم سوژه ای جدید یافتم، مشغول هستم با آنچه که به او می گویند عشق.
دیشب به هم خونه ای ام می گفتم عشق وجود ندارد، یک اسطوره ذهنی است که ما از دوست داشتن داریم. همه چیز دوست داشتن است و اگر به کسی نرسی نام عشق بر آن می گذاری. هم خونه ایم اما اعتقاد داشت این تعریف هر کسی است چون عشق هم مفهومی نسبی است که هر کس در ذهن دارد. هر کس آن را می سازد و با آن زندگی می کند. به دنبالش می رود.
به نظرم رسید که عشق شاید یکی از رازهای دنیا باشد. مثل مفهوم خدا که به این نتیجه رسیدم یک راز است. عشق راز دنیاست. همه به دنبال آن هستیم اما نمی دانیم دقیقا دنبال چی هستیم. اینکه آیا واقعا وجود خارج از جسم ما دارد؟ چرا هر چه بیشتر در پی آن هستیم کمتر می یابیم؟ چرا آنقدر قدرت ویران کنندگی و سازندگی دارد؟ عشق کجاست؟ آیا فقط علاقه بین دو انسان عشق است؟ به نظرم خیلی تعریف تقلیل گرایانه ایست اگر بگوییم که عشق تنها علاقه بین دو انسان است.
سُمی اما اعتقاد داشت که عشق محور دنیاست. عشق محور دنیاست. آیا چیزی که محور است قابل شناخت است؟

Tuesday, October 11, 2011

و امروز....

بیست و پنج سالگی نفس های آخر را می کشد. امروز دیگر به پایان می رسد. این روزها بیش از همیشه به این قضیه رسیدم که سالگرد تولد ها شاید تنها برای آن است که بدانیم برای ماندن نیامدیم. اینجا به اندازه چشم بر هم زدنی می گذرد و تمام می شود. به دنبال ابدیت در این جهان نباید گشت. شاید جایی و یا زمانی دیگر به آن دست یافتیم. اینجا محل گذر است. شاید تنها اثر ما همان چیزی باشد که در این گذر بر جای می گذاریم. عمر ناچیز آدمی در این دنیا به آن اندازه هست که اگر بخواهد و بکوشد، بتواند کاری کند برای بسیاری از انسان ها دیگر. برای همنوعانش.

و همه راز زندگی همین است....

چنان احساس پیری می کنم در این بیست و پنج سالگی که باورم نیست. تا سال گذشته سالروزهای تولد را با استرس افزایش سن و پیری می گذراندم. اما امروز استرسی نیست. آرامشی عجیب جریان دارد. مثل شرابی جا افتاده به تماشای گذر عمر آگاهانه نشستم. نگاهم تغییر یافته. از پیر شدن لذت می برم. مسئولیت ها بیشتر و سنگین تر می شود اما بزرگ شدن سرنوشت همه ماست. رسیدن سرنوشت همه ماست. شاید هم بد نباشد آن را زودتر بپذیریم به جای مقابله کردن و فراموش کردن....


برای این لحظه هایی که می گذرد:

از من بگذر....

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

Sunday, October 09, 2011

تظاهر

از تظاهر متنفرم
تظاهر به دوست داشتن چیزی که دوست ندارم

آغوشت را کم می آورم

یک مثلث ساده است :

تو ...


خاطراتت ...


زندگی ام