Saturday, December 22, 2012
Monday, December 10, 2012
Wednesday, November 28, 2012
Tuesday, November 27, 2012
Tuesday, September 11, 2012
Sunday, September 02, 2012
Wednesday, August 29, 2012
Friday, August 24, 2012
Monday, July 30, 2012
Sunday, July 15, 2012
Saturday, July 07, 2012
نوشتن
به نظرم نویسنده ها توانایی بالایی در نوشتن دارند که بخشی ناشی از استعداد و بخشی ناشی از کار کردن بر روی آن استعداد است. یعنی پرورش آن استعداد.
داشتن پشتکار برای نوشتم هم موضوعی است که هر انسانی آن را دارا نیست.
...
سخت تاب می آوریم گردش روزها را در غربت. آب و نورمان که نرسد خشک می شویم. غذایی نداشته باشیم که بخوریم دیگر توانی هم برای زنده ماندن نداریم. روحیه ای نمی ماند. تنها قلبی خسته و تنها می ماند که دیگر نمی دانیم با آن هم چه کار باید کرد.
این روزها حس می کنم قلبم درد می کند. قلبم جایی آن چنان شکسته و ترک خورده است که صدایش را هم دیگر نمی شنوم.
سنت هم که بالاتر رود از تنهایی بیشتر می ترسی. اما کیست که نداند ما همه تنهاییم. کی فکر می کند کسی که در رابطه ای به نظر همه شاد و سرشار از زندگی است تنها نیست؟ مگر می توان گفت که ما انسان ها جایی برای فرار از این تنهایی عمیق داریم؟ نه هیچ راهی برای فرار از این تنهایی نیست.
Saturday, June 30, 2012
Thursday, June 28, 2012
Friday, June 22, 2012
Tuesday, May 29, 2012
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی
از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی
امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی
هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی
قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی
در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی
مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟
صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
Monday, May 07, 2012
Wednesday, May 02, 2012
Tuesday, May 01, 2012
....
یا حتی کلامی
رفتم
تن خاکی جاده ها را به جان خریدم
درد ها را یکی یکی به دوش کشیدم
تا راحت تر بروی
راحت تر در آغوشش آرام بگیری...
کوچ سمانه
صدا گرچه در ما خاموش است
گلو هنوز پر ز فریاد هاست
بعضی که وا نمی شود دیگر
تشنه شنیدن نوایی ست از تو
چنگال غمی که سینه را می درد
به گاه تنهایی آنچنان تنهاست
که دیوار ها را به سخن گفتن می خواند
لایک ها را پای عکست که بشماری
از مجموع انگشتان دست و پا فراتر نمی رود
اما شجاعتت در خاتمه دادن به این درد
زنده بر ماست....
Monday, April 30, 2012
Tuesday, April 10, 2012
Monday, March 26, 2012
Sunday, March 18, 2012
تلخ
هیچ یک از این کافی ها
هیچ سیگار ناتمامی
نمی تواند طعم تلخ
آن لحظه ها را این چنین
زنده کند
که بازگشت تو
همه چیز را تلخ می کند
که همه زخم ها
را
نو و تازه تر می کند
Friday, March 16, 2012
Wednesday, March 14, 2012
کبودی
Tuesday, March 06, 2012
Saturday, February 25, 2012
تصاویر
به عکس دو نفره مان دوباره خیره شدم در آن قاب
به همانی که ۷ سال پیش کسی جایی ازمان گرفت
چه قدر عوض شدیم
روزگار سخت تباهمان کرده
دیگر ساده نیستیم
ما زندگی را باختیم
سادگی مان را باختیم
دریافتیم
در این دنیای گرگ خو
اگر گرگ نباشی فنا می شوی
تو دیگر آن مرد چتر به دست ساده
زیر سایه بان تئاتر شهر نیستی
من نیز
دختری جوان و در پی عشق که
چشمانش
روزی از شادی برق می زد
نیستم
سادگی ام با باکرگی ام رفت
به بادهای سرد و زمهریرها سپرده شد
آنی شده ام
که نمی شناسم
کاش زودتر
نباشم.
Friday, February 24, 2012
tamam
Sunday, February 19, 2012
سپیدها
بیست و دو سالگی...سه
بیست و سه سالگی ...پنج
بیست و چهار سالگی... سیزده
بیست و پنج سالگی....بیست و پنج
خیره در آینه
تارهای سپید را می شمارم
با تقلا بعضی ها را
میچیدم روزی
این روزها ولی زیر مشکی ها پنهانشان می کنم
اما برقی شان
چنان رخ می نماید
که دیگر نمی توان گمشان کرد
عمر
می رود....
Friday, February 17, 2012
Tuesday, February 14, 2012
Friday, January 27, 2012
hamlet
آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
این سر انجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وا میدارد. و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید؛
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید؛
و وا میداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشهاست که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ میکند؛
و از اینرو اوج جرأت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل باز میدارد.
آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان! ای پری زیبا، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر."
Friday, January 20, 2012
Tuesday, January 17, 2012
Wednesday, January 11, 2012
Tuesday, January 10, 2012
Sunday, January 08, 2012
lover
حضور "عشق"، تنها در غیاب حضور "معشوق" معنا میابد.
"معشوق" وقتی که در ذهن "عاشق" با مفهوم "عشق" جایگذین می شود، از تاریخمند بودن و اکنونیت خود تهی می گردد، به ساحتی انتزاعی و غیر انضمامی پای می گذارد که در آن اثری از "معشوق" به جای نمانده و او تماما "خیالی" می شود که عاشق با این خیال بهتر از خود "معشوق" می زید.
"عشق" نوعی مونولوگ است، نوعی خودشیفتگی مرزناپذیر. با حذف "معشوق" و جایگذین کردنش با ..."عشق"، در واقع تو در گفتگوی با "دیگری" قرار نمی گیری، بلکه از اکنونت _که حضور "معشوق" در چنین اکنونی معنی دار است_ جدا شده و به گذشته ی "خودت" پیوند میخوری، برای همین است که تو در "عشق" همواره در گفتگوی با خود و با زیست جهان خود هستی. تو با "عشق" بر "زمان زنده" می تازی و فاتحانه بر گور تاریخ تخت می نهی.
در "عشق"، سوژه همواره "عاشق" است، اوست که فرم و محتوای میدان را تعیین می کند، بر جهان عینی سوار می شود و هرجا که بخواهد خودخواهانه "معشوق" را از میدان به در می کند.
حضور "عاشق" تنها در غیاب "عشق" معنا میابد.
خاموشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
Saturday, January 07, 2012
تنهایی
Friday, January 06, 2012
bazi
تماشاچيانی هستيم،
که پشت درهای بسته مانده ايم!
دير آمديم!
...
خيلی دير...
پس به ناچار
حدس مي زنيم،
شرط می بنديم
شک می کنيم...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ی ديگردرجريان است
آن همه داستان نبود
مرتضی مردیها داستان را به گونه ای دیگر روایت می کند. او می گوید که سیاوش هم خاطرخواه سودابه بود. او بود که به عشق سودابه درون آتش رفت و در نهایت چه کسی می داند در خلوت مرگ آور سودابه که رستم در پی کشتن او رفته بود چه گذشته است؟ آری واقعیت می تواند به گونه ای دیگر باشد. می تواند این موضوع باشد که سودابه از بار گناهانش خودش را کشت. تا زنده نماند. تا بمیرد.
دو نکته در این روایت اهمیت می یابد. نخست آنکه اگر زنان از پیش از این. سالهای سال قدرت خواندن و نوشتن داشتند چه قدر داستان ها متفاوت می شد. چه طور داستان های نویسنده ای چون جین آستین این چنین پیچیده و غیر قابل پیش بینی است. اما داستان های نویسنده ای چون تولستوی در رمان آنا کارنینا چنین پیش بینی پذیر؟
تفاوت آنچه زنان روایت می کنند با آنچه مردان زمین تا آسمان متفاوت است. زنان ذهنی دایره وار در زمان دارند. اما مسائل را چند بعدی و پیچیده می بینند. اما مردان ذهنی خطی به زمان دارند و تنها به پیس می روند. زنان به گذشته و آنچه گفته اند باز می گردند و معنای های جدید می یابند. انها به مفاهیمی جدیدتر می رسند. به دنیای جدید تر. تصحیح می کنند و به آن چیزهایی اضافه می سازند. اما مردان فقط روایت می کنند. آنان فقط روایت می کنند. قضاوت هم به آن می آمیزند تا قطعی تر از گذشته حتی روایت کنند. چنین است که گاهی از خواندن کتاب های مردان چنین لذت نمی برم. آنها بی رحم و سخت نوشته شده اند. زنان ذهن داستانگو و روایتگر و بی طرفانه بهتری دارند. نکات را عمیق تر فهم می کنند و حتی جایی با قلبشان تصمیم می گیرند. احساسی که گاه از هزاران عقل سلیم قوی تر است.
نکته دیگر آن است که ما آنچه در داستان ها و روایت ها می آید را سریعا و بی هیچ بالا و پایینی باور نکنیم. کمی به ذهنمان این موضوع را راه دهیم که شاید روایت اصلی این نباشد. شاید این موضوع می تواند به گونه دیگری باشد. می تواند از این هم عمیق تر باشد. هر آنچه چشممان می بیند باور نکنیم. صبر کنیم، تعمق و تامل داشته باشیم. بیشتر جستجو کنیم شاید معناهای بهتر و بایسته تری یافتیم. معناهایی که بیش از گذشته می تواند به ما کمک کند که یک طرفه به قضاوت نرویم. همه داستان های دنیا به گونه دیگر می توانند نوشته شوند. این روایت را اینجا می گذارم تا روزی بازگردم و آن را دوباره بخوانم. شاید به معناهای جدیدی دست یافتم:
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مدرسه فمینیستی: دکتر مرتضی مردیها، نویسنده، استاد فلسفه و علوم سیاسی، دارای تالیفات و ترجمه های بسیاری در حوزه علوم سیاسی و فلسفه است؛ از جمله «فایده گرایی» (1388)، «مبانی نقد فکر سیاسی» (1386)، «فضیلت عدم قطعیت در علم شناخت اجتماع» (1386)، «در دفاع از سیاست: لیبرال دموکراسی مقتدر» (1386)؛ دفاع از عقلانیت (1378) «امنیت در اغما: نگاهی به جلوههای سوررئالیسم سیاسی در ایران» (1379) و... نیز آثاری از «پیر بوردیو»، «جان استوارت میل»، «الن تورن» و... ترجمه کرده است.
مردیها به همراه همسرش، محبوبه پاک نیا، اخیرا کتابی در حوزه مسائل زنان منتشر کرده است با نام «سیطره جنس» که چاپ اول آن در سال 1388 توسط نشر نی منتشر شد. مرتضی مردیها و محبوبه پاک نیا در کتاب «سیطره جنس» تلاش کرده اند تا در پروسه کندوکاو و شناخت مکاتب فلسفی که طی دو قرن اخیر اندیشه فمینیستی از آنان سیراب شده (مانند لیبرالیسم، رمانتیسم، اگزیستانسیالیسم، و...) به مبانی ماندگاری گرایشهای مختلف فمینیستی متناسب با استحکام این مکاتب بپردازند.
دکتر مردیها رمانی نیز در سال 1379 منتشر کرده است با نام «شعله های آب». برخی داستان های کوتاه هم از او منتشر شده است. در زیر داستان کوتاهی از وی با عنوان «سوک سودابه» می خوانید:
پیشکشِ سودابه
رستم در حالی که اندوه او را در خود میفشرد، دالان کاخ کاووسی را که بیرونی به اندرونی راه میداد، میپیمود. پنجههایش بر دست-گاهِ شمشیری لخت گره بود که درخشِ آن بازتاب فانوسهای فروزان بود. دیوارها با همة بلندی و دهلیزها با همة گشادگی در برابر پهنا و بلندای این پهلوان به چشم نمیآمد. راه که میرفت حرکت درجای شانهها و رفت و آمد دستهایش که کرختیای سترگ داشت، بر شیراندامی او میافزود. هیچ دلی را چندان توان نه که نزدیک شدن او را با کوبشِ بیشتر خود خبر ندهد و نه هیچ رخساری با رنگ کمتر. برابرِ این آمیزة خشم و نیرو، ترس خود پردلیِ بزرگی مینمود؛ این که باشی و بمانی و بترسی و چنان کالبد تهی نکنی که دُور به ترس نرسد. خردهخشهای شمشیر او به تنهائی بس بود تا همچون چوبخطی، یادگار بزرگانی را یاد آورد که با برشی از آن، بلند آرزوهایشان در آنی با تَرّیِ خون به ترکهای خاک فرو شده بود.
رستم که پناه پادشاهان بود اینک پس از راندنِ سخنانی که بهروشنی خوارداشت شاه بود، او را دشنام داده، میرفت که همسرش، پرستارِ پریوشِ او را به جزایِ بزهِ کارسازی در مرگِ شاهزاده پادافره دهد. پهلوان به کین کمر بسته بود. نه آیا شهریار نگونسار را او پروردگار بود و خداوندگار؟ نه آیا امیدش همه اینکه چنین شاهزادی از او مانَد یادگار؟ پس خونخواهیاش سزاوار مینمود. دمی پیش به کاووس گفته بود که بستهدلیاش به یک ناپارسازن، شایستگیِ بر سر داشتنِ افسرِ خسروی را از او ستانده است، اما نه چندان روشن که چرا تاج از سرش نگرفته یا او را نکشته بود. شاید چون چنین میانگاشت که "نبُرّد سرِ تاجداران کسی". مگر این که فرّة ایزدیشان از میان رفته باشد. همه چیز گواهی میداد گویا که رفته است، اما انگاری که کاووس تبهکار ردة دوم بود، یا هم این که آئیننامة رستم کوتاه آمدن با او را ارج مینهاد. نگاه تهمتن نشان میداد که نیروئی استوار دارد و از این اندیشهناکیها در اندرونِ او نشانی نیست. او را ردّی از لرزش در پندار نبود. و نه دودلی با او هرگز میانهای داشته بود. سپهبد در پیشگاه شاه گفته بود که: "سیاوش به گفتار زن شد به باد، خجسته زنی کو ز مادر نزاد". پس این تنها شاه نبود که دیگر شایستة شاهی نبود، شهبانوی او هم دیگر این جای و این گاه را نمیشائید. اما اگر شاه را سزا نمیشد در دامن نهاد، باری شاهبانو را میشد. آن زن که بیگمان فرّهی نداشت که بیمی از آن رود. وانگهان ستمکارگیاش چندان بود گویا که گوئی خاک بهدشواری او را بیرون خود تاب میآورد. چه ستمی بالاتر از نشاندن ایرانیان به سوک سیاوش! و چه پادافرهی برای آن کمتر از دوری میان سر و تن!
رستم درآمیخته با چنین پندارها پرده را پس زد و پا به تالار گذاشت. سر خود بالا نیاورد. شاید از آنکه هر چه بود او زنی بود همسر شاه و در این هنگامه هم باید ناموس پادشاه نگاهبانی میشد؛ شاید هم چون گمان میبرد چشم در چشم شدن با او بدشگون است. از بوی خوش او جایش را گمان زد و به سویش گام برداشت. سودابه که آرام بر تخت خود لمیده بود، دهان گشود و با واژگانی شمرده گفت: "به به! جهان پهلوان، چه خجستهپی! نخست بار است که شما را در اندرونی دیدار میکنم. چه بخت بلندی! آمادة آمدنتان بودم ولی ..." رستم سخن سودابه را برید: "دهانت را ببند، ای اهریمن. هرگز روزی را گمان نمیبردم که تیغ خود را به خون چون توئی آلوده کنم. اما داغی که بر جانم نهادی بیش سخت است از آن که بخواهم شرمِ شمشیر نگه دارم." رستم همچنان که میغرید دستة فشرده در چنگ را بالا برد. سودابه با همان آواز آرام گفت: "پهلوان تاکنون شما را چنین گستاخ ندیده بودم. سخنان درشت میگوئید. نوای کوس و َکرِّ نای که شنیدم پنداشتم به آن سوی جیحون اندر کشیدهاید برای کینخواهی. چه چیز شما به این سو ..." رستم نفیری از بیخ جگر کشید سترگ: "خاموش باش ای جادوگر! دست کم در این واپسین دم زندگیات با شرم آشنائی کن. پشیمان شو و از بار سنگین گناهت بکاه." سودابه که انگار چیستانی را پاسخ گمان زند چین و شکنی در چهره گفت: "پس بر سر راه خود به توران، آمدهاید مرا هم سزا دهید، ولی به کدامین گناه؟" رستم رعدآسا غرید: "تو این سرزمین را به خاکستر نشاندی. شهریار جوانبخت را، چشم و چراغ ایران را، پروردة مرا به نابودگی سپردی. پنداشتم که چندان نژادهای که رنجِ آسوده کردنِ گیتی را از ننگ هستیات به دیگران ندهی. ولی گوئیا کژ بود این پندار. نه تنها بارِ این کار بر دست و دوش من است، که تاب تلخنای زبانت هم بر آن افزون است." سودابه با خمهائی جابهجائی که به گرة میان ابروان میداد چنان مینمود که گوئی از این سخنان در شگفت است. آهسته برخاست و چنان که دستها را زیر سینههایش چلیپا کرده بود، گامزدنی اندیشهناک آغاز کرد، آنگاه پرسید: "دیرگاهی است شما و برخی دیگر تلاش کردهاید این رویداده را تباهکاری من وانمائید. اما اگر خونخواه سیاوشاید نشانی را نادرست آمدهاید راه توران از سوی دیگر ... " رستم بیش دژم فریاد کرد: "چه کس او را به کشتارگاه ترکان روانه کرد؟ چه چیز اورا به خانة دیو راند؟ به گودنای آن نشیب درانداخت؟" سودابه چندان گه گوئی پرسشی ساده را پاسخ میگوید گفت: "کاووس. سیاووش خود خواست جهانجوی شود و نامدار، پس سپاه و درفش خواست. وزان پس که تو و او با تورانیان آشتی کردید این کاووس بود که جنگ خواست و او را به دشنام خست و به خردی خوار داشت. مرا در این میانه گناه چه؟" رستم سخت ناباور از این که کیفرخواستش چنین بیپایه شود، ستوه شد. خروشید: "شگفتا! و تو را در این کار سیاهکاری نبود! او از چنگ ننگ تو گریخت. تواش جامه دریدی و به آتش واسپردی. از اینهمه روسپید آمد، ولیش چه سود به جائی کجا میدید با تو کار راست نشود." سودابه گفت: "از ترس من به افراسیاب پناهید؟ به بدگهر دشمنِ دیرینِ کشور؟ او را اگرش نیز از کاووس ناسودگی بود و از من هراس، میشد که به زابل شود پیش تو. نه آیاش پدرخوانده بودی؟ همش دایه و هم مایه. نه تو هم از سپردنِ سالاریِ سپاه به توس، چون او، از کاووس رنجه بودی و برکنار؟ ولی رخت کشید به آغوشِ جریره و فرنگیس و در تختگاه سیاووشگرد؛ و ایران برد از یاد و پور دستان را به فراموشی داد." رستم که کینتوزیاش را برای سیاووش اینسان بر باد نمییارست، بیش بیتاب شد: "ابا بهانه چندین، مپندار که از پادافره جان بری." سودابه گفت: "من پیشباز مرگ نروم، ولی هراسیم هم از آن نه. زندگی و مرگ همزادند. من از ناچیزان که از ترسِ مرگ از زندگی میگریزند، درشگفتم؛ همان خُردان خیره. و دیگر شما یکدلید که با کشتن من چیزها همه روبراه شود؟ چنینم پیداست که بهرِ برداشتنِ این بیم باید زنان را همه ..." رستم دستة شمشیر را چنان میفشرد که تیغ میلرزید؛ چنان که تفدیدگی سیمای سرخش ریزدانههای شورابه را بر تابه تفت میداد، مردم چشم را به سوی سودابه نشان رفت و غرید: "از همان روز که پشت بر پدر کردی، آموختیام که با ما چه خواهی کردن. تو اندیشة پروردگارت، کدخدای هاماوران، را برای دستگیری کاووس به او وانمودی و هنگامی که سخنت را باور نکرد و رفت و گرفتار شد، خود را به بند درانداختی و او را پرستار پرستنده شدی." سودابه با مایهای از شگفتی پرسید: "کار بدی کردم؟ به پنداراندرم چیز دیگر بود. خدایوندِ تاج و باجید و با بلندی آشنا، نمیدانید که سر و کارِ شاهی با سر است نه با دل؟ آیا، برای کامِ خامِ پدر، بایست کاووس را به زندان میکشتم. پیامد آن جنگی بود پرآشوب و هماوردییی نابرابر که هاماوران را خاک همه بر باد میداد. وانگهان، مهرآئینِ کاووس بودم و از آن برتر جویای جاه. شاهدخت میرنشین کوچکی چون هاماوران کجا و شاهبانوی شهنشهسرائی بیکرانه چون ایران کجا! مرا رایزن ارج بیش است که جنگاور. با هوشیاریَم همه چیز به نیکی ..." رستم تیغش را بر زمین کوبید چنان که چندی از آن به شکافِ سنگ فروشد و فریاد زد: "آری به نیکی، و آنهمه را پایان این بود که جهانی را در سوک سیاوش به غمی نامیرا نشاندی و مرا تا پایان زیستنم کاری نخواهد ماند جز این که تورانسپاه را گرزکوب کنم و افراسیاب را تیردوز، تا فرزندگونهانم را کین بتوزم."
سودابه با سیمائی که گوئی در پندار خود درپی واگشودن گنگنائی در سر است بپرسید: "وگر بیراه نگویم پسر از پسرخوانده نزدیکتر. اگر سیاوش فرّه ایزدی داشت، سهراب را هم خون تاجبخش به رگاندرون بود. چه کس برتر از شما به خونخواهی او؟ به مرگ آمدن سهراب بسی بیش از سیاوش دلآزار بود. چه شد که به این آسانی از آن رهائی گرفتید و ..." رستم روی پاشنة پا چرخید و هم در گاه شمشیر خود از زمین بیرون کشید و بالا برد و فریاد کشید :"چطور چندین پردلی میکنی؟ بهجای سپر کشیدن نیزه میاندازی؟ چه چیز را با چه چیز همسنگ میکنی؟ من در باور خود یک تورانی یاغی را گوشمال میدادم. نادرست بود؟ گناهم این بود که جام جهانبینام نبود. تو نمییاری دانستنِ که این داغ با من چه کرد؟ گریههایم را چندان جاری که دیده بود؟ اشک بر پا و خاک بر سر. اگر نبود پاس آئین پهلوانی در دم خود را از درد آن رها کرده بودم. نگذاشتندم؛ نخواستندم این سیاهی در کارنامة یلان یل نوشته شود." رستم میکوشید که لرزش لبهایش آشکار نشود و صدایش خراش برندارد. سر زانو نشست و پیشانی بر ته تیغ فشرد. و بعد یکباره از جا جهید و گفت :"ولی تو! تو آگاه با سیاووش چنان کردی که از اژدها به دیو پناهد. نخست جانش آزردی. با مهر بیمهار، و تلاش برای به کام کشیدن او، وای ای هورمزد! چنانش کردی که بایست در دم با یک بُرِش دو نیمت میکرد. اما مهربانی آورد، خدا را شهریاران نبایست مهربان باشند. آری، بزرگی و بخشش او تو را گستاختر کرد." سودابه دامنکشان بر لب تخت نشست و در حالی که سرش را آرام بالا میآورد پرسید: "چرا مهرم به او ناروا بود؟" و افزود: "کاووس پیرمردی بود که از او دیگر کام تنم روا نبود. اما داستان از بنیاد این نبود." رستم نگاه پرسانش را به او خیره کرد. سودابه سخن خود پیش برد: "شهبانوئیم اگر به زمانة شاهی او بسته بود، خرسندم نمیگذاشت. بلند اخترم نمیگذاشت تا از آرزو بگسلم. میخواستم پایائیِ دورانِ کامگاریِ روانم، و هم نیز کام جوانی تنم، هر دو را پاس بدارم. چرا نباید میکردم. مگر..." رستم که میان خشم و ناباوری در آمد شد بود فریاد کشید: "شگفتا! تو یک زنی، از کی زنان اینسان گستاخ شدهاند؟ مگر شرم یکسر از جهان رخت بسته است؟ چرا به این اندیشه نکردی که این بدگهر آرزوت چه بد بار میآرد؟ انوشه را توشة خود خواستی. چرا اینهمه جان در پای تنآبادیات به کاستی کشاندی؟ چرا چون یک مادر، پرهیزگار نبودی؟" سودابه گفت: "درست از همان روی که شما چون یک پدر، پرهیزگار نبودید. وقتی در پی اسب گمشدهتان به سمنگان رفتید و شب در سرای پادشاه آن زمین خفتید، چرا زیاده خواستید؟ تهمینه را در بر گرفتید و تخم پشته درون او کاشتید و بامدادِ کامجوئی بینگاهی به پس پشت رفتید. نه انگار که چیزی روی داده است." رستم زبان بیفشارد: " مگر داستان را نخواندهای؟ من جفتجوئی کردم و پیمان زناشوئی بستم." سودابه گفت: "کدام پیمان؟ نخواندهاید که خوانندگان گفتهاند پس چرا هیچ کس نشانی از شما به سهراب نداد؟ مگر میشود که رستم آن یل جهانجوی نامآور، آن مردانهتر مرد، که از روم تا زنگ و از هند تا چین شناسندش، با کسی آشکاره به زناشوئی پیمان کند و آوازه آن در گیتی نیفتد؟ چندان که پورش هیچ نشان از پدر نشنود و نداند؟ دنبالة شام و آشام نرمتنی هم خواستید تا شادی به شیرینی نشانید و سرشیر به انگبین برآمیزید؛ و نه هیچتان نگران این که شاهدخت سمنگان و زادهاش چه خواهند شد. شما چقدر در این کار سویة شرم را گرامی داشتید؟" رستم جوشید: "از کی زن خواستنِ مردان ننگی به دامان آنان شد و ما را از آن آگهی نه؟ وگر تهمینه را به همسری هم گرفته نباشم گناهم کو؟ او خود به بستر من خزید و گفت که همبالینیام را در آرزو داشته. گفت که از من پوری پاکنیا میخواهد. چه بایدم میکرد؟ راندن او را از خود؟ آئین مردی چیز دیگر میگفت." سودابه پاسخ داد: "بهراستی آئین مردی را مگر هست که به زیان نرینگان بگوید؟ وگر هم این شما بودید که نزد تهمینه میرفتید و یکسویهدل کام میجستید، باز کاری نکرده بودید بیگانه با آئین مردی. گو این که هر دو را پیامد یکی بود: شما میرفتید کامگار و سرخوش و تهمینه میماند با ننگ و جنگ برای یادگاری که در اندرون داشت. هیچگاه از او یادی کردید و پیکی برای گرفتن خبری از زن و فَرزن روانه ساختید و سوغاتی به آنها روا داشتید و ..." رستم دستش را که بر دستة شمشیر بود افراشت و خروشید :"نه. هیچیک از آنچه را که گفتی نکردم. بیکار در گوشهای نبودم. مگر فراموش کردهای با چه کس همسخنی. سپهسالار ایران و تاجبخش شاهان. و انبوهی دشمن از ترک و تازی تا هندی و چینی، و از آدمیمانند تا دیو و اژدها، هر از گاه باید جائی میبودم و به گونهای کیان را سرفراز میداشتم. هم سوار و پیاده؛ جائی با سپاه و جائی یکتنه؛ گاه به نیرو و گاه به نیرنگ. به جز اندکی غنوده نبودم." سودابه برخاست و گفت: "پس شایسته است آن سپهتارِ با آفرین هم بداند با چه کس سخن میگوید. من شاهدختی بودهام که با پیوندیان پیچیدم و جان خدیوتان پاس داشتم. بی من جنگی سخت داشتید، که جهاندار ایران گروگان بود. همان او چون مرا سخت کمربسته و دلخسته در کنار دید و پایدار، پیغام داد که از هشدار پدر هراس نکنید و کرّ و کوس بکوبید آغالیدنِ نبرد را. آن خداوندی که او گفت، در بند، نگهدار او بود جز من نبود. من اینسان به شاهبانوئی دست بردم؛ درخورانه. کجا در کاخ هم ، دوران به بازی نمیگذشت با گوهرانم. راه و چاه وامینمودم به شاه و رای میزدم و کار به سامان میکردم. برای بزرگی باز هم بیشتر؛ و برخوردن از هر آنچه از سربلندی و سُرور که خود را سزاوار مییافتم. تا به بلندای بلندآفتاب جا داشت سرفراختنم. و چرا نه آزدارِ هوشِ هوشنگ و جامِ جمشید و فرِّ فریدون؟ چه کرد میبایستم بیش و به از این؟" رستم گفت: "گیتیخدیوا چه میشنوم! شاخ در شاخ سپهر نشاندهای؟ و برای این سربلندی سیاووش را سرنگون چرا؟ چرا برد خواستی او را به زارِ خلنگ؟ چه چیز را بهای چه چیز کردی؟ چهگون آدمیچهری توئی که برای فراز ماندن، شهریار جوان را به دامِ ددان درانداختی؟ همان بالا و پهنا، ستبرا، آن روی و موی و برز و کول! آن درک و داد. چه تن چالاک و چه سر بیباکی! "به تن پهلوان و به جان ارجمند". چرا پیشکش خاک کردی آن سوغات آسمان را؟ پژوهنده بود او، چرا ندید این نو ژرفچاهِ پوشیدهسر که اهریمنش در راه کَند؟ ای اهورا تو چهسان تاب آوردی که فرّة گیتیفروزِ تو با چنین نامردمی سر به تیرهخاک بَرَد؟ چرا جای و گاه را به هم برنیاوردی؟ نبینی که این ناسپاس اهریمن آشکارا گوید برای بالا رفتن او را پائین کشید؟" سودابه گفت :"کارآگهان گفتند وقتی که خنجر گرسیوز از نیام آهن درآمد و به پیکر سیاوش فرو شد، خورشید گرفت. اما سیاووشان بیشمار به بیداد ماردوشان به خواب خون رفتهاند. این که آئین این گیتی است. اهورمزدا اگر بایست تاب دیدن چیزی را نمیآورد همان نابودی پور بود به دست پدر." رستم سرافگند. سودابه سخن راند: "مگر به نیروی جوانمردی بر زمینتان نکوبید، و سپس نبخشیدتان؟ و برای دومبار که بر سینهتان نشست، باز مهربانی و پهلوانی و جوانفردی به هم درنیامیخت و از ستانِ جانتان نگذشت؟ و شما چه آوردیدش؟ همین که بر خاکش زدید بیدرنگ خنجر آهیختید. هورموزد آنجا هم تکانی نخورد." رستم خیره بود و ناتوان از گفت. سودابه همچنان میگفت: "بهراستی چگونه یارستید این دستبرد؟ نمیدانستید از تخمة خود است، باشد، چرا همچو او گذشت نمودن ندانستید؟ دستکم یکبار. از آن روی موی و برز و بازو ندانستید که او بیکاره و بیچاره نیست؟ همان ژنده پیل شیر اوژن. پور زال که پار و پیرار بسیار دیده و زیسته بود. برای ماندنی دیرتر پهلوی پهلوانی نبود که او را به کژی و کاستی فروانداختید؟ زن نبودید، و نه ناگزیر جادوگر و حیلهساز و نه دستیار اهریمن بدسگال. پس چه شد که آن ساز دیگر نهادید؟ گیرم که من ناپسر خود آواره کردم، نه کشتم او را و نه دستیار شدم نابودیش را. او خود سرگشته گشت و آواره؛ چون نخواست همراهی کند. بپیچید و فرمان نکرد؛ بتافت و نیافت. ورا بسا هم که تاب زیستن زیرِ تابش من نبود مگر. تنانه به باد داد تا بر آذر زنانه مگر نسوزد. اما شما به خنجر خود پور خود خلیدید. به کار اندرون، بیشبد کدامتریم؟ سوک سهراب کم از سوک سیاوش است؟" رستم که شانههایش خمیده بود، نعره نکشید و سخن سودابه نگسست و شمشیر نتکاند؛ سنگین سر بر آئینة زانو گذاشت و چنان که نالهاش از سایش اندوه خراش میداشت، بهآرام گفت "سوک رستم از سوگ آن دو کم نیست. فرزند را به ناشناخت، خود کشتم و فرزندخوانده به خامی وانهادم تا نابکارانش نابود کنند. اینگونه من خود نیز کشتهام. من مردهام. شایان که در سوک خود نشینم هم." سودابه گفت: "بهتر نه اینکه زنان را واگذارید پس تا در سوکتان شیون کنند؟ نکند فراموشتان شده که دو دیگر کارویژة آنان زاری در مرگ مردان است؟ مردان زنده را زنانی باید خوبسیما و پاکپیکر تا تر و خشک کنند، و مردان مرده را زنانی جگرسوخته تا یاد نبودنشان را بر دلها بهیادگار داغ بگذارند". رستم که بخشی از خشم خود فروخورده و غم جای آن را پر میکرد گفت: "اما تو از راستة آن گرامی بانوان نیستی که بر مردهمرد بگریی؟ هستی؟ به یزدان سوکند میخورم که در سوک آن جوانمرد خندهناک نبوده اگر باشی، نَگریستهای. کجا میتوان کسی را کشت و بر کشتة او گریست؟" سودابه گفت: "اما پهلوان، نه همین لختی پیش زبان میگشادید که سهراب را کشتید و بر کشتة او گریستید؟ اگر بر کشتة سهراب شما توانید گریست، چرا من بر کشتة سیاوش نه؟ اگرچند من تیغی نه در او خلیدم، باشد؛ انگارم که در سرنوشت اوم دستی بود؛ او را کشتم و بر کشتهاش بر، گریستم؛ چه باک! او را میخواستم؛ در غمِ او بیتاب بودم. باری اگر آنِ من نبود، نه چندان همایون که آنِ دیگری باشد. همانسان که من نه بهرمند از تاجبانوئی، نبوده بهتر بودم. در آغاز او مرا کشت. در بستهدلی به او و برتر از آن تنگنای امید در انبازیِ شهریاری جانم به تنگ آمد. دلم در چنگ او خون میریخت و چارهایم نه. راستی وقتی به بازوی سهراب زیر آمدید، به خاک اندر، چگونه بودید؟" رستم گفت: "بیچاره. بیچاره. راستی نبود که ورا آن بخشش بیپاسخ نهم. اما نمیخواستم، نمییارستم کسی که پشت رستم به خاک رسانده بر پشت خاک بماند. میخواستم هماره بر بالا بمانم. رستم، آن گو بزرگ، آن پیلتن نژند که سپهسالاران و سرلشکران خاور و باختر را به سر پنجة زور فروکوفته بود و جهانپهلوان بود و سالار ایرانسپاه، بهدست جوانی گمنام به خاک هلاک چگون افتد! چه بایدم میکرد؟" سودابه گفت: "خوب پس ناچاری را توانید دریافت؟ من هم چارهایم نه. ما همه بیچارهایم. زبان بر یکدگر بیهوده دراز چرا کنیم؟ من از زیبائی او خود را نگهداشت چگونه مییارستم، و از تختنشینی همراه او؟ زنی دیگر بر جای شاهبانوئی من فراز آمدن نمیخواستم؛ جائی کجا هنوز از رای و روی بهری درخورد داشتم. شاید کنیزکی از درگاه یگانگان یا شاهدختی ناشناس از دربار بیگانگان. بر این اورنگ و در کنار سیاوش؟ نه نمیشد. من توانای پذیرفتِ آن نبودم." رستم گفت: "میگوئی که من و تو به یکسان گناهکار بودهایم؛ ولی ناهمسانی هست. من نمیدانستم و تو میدانستی. چگونه از این میگذری؟" سودابه گفت: "گر میدانستید چه؟" رستم که گوئی گرزی از ناکجا بر سرش نشسته است، با چشمانی گرد شده، هراسان پرسید: "چه میخواهی گفتن؟" سودابه گفت: "همین که گفتم. اگر میدانستید چه؟" رستم با آوائی شکسته و شکافته و با دستانی که میلرزید گفت "خوب پیداست چه میکردم او را در آغوش میگرفتم و میبوئیدم و میبوسیدم و ارج مینهادمش و ایرانگروه را همهتن به سرسپردگی او میگماشتم و همه گون شادیش فرامیآوردم و جشن و بزم بهپا میداشتم و ..." سودابه سخن رستم را گسست: "نه نه، شکیب کن. اندیشهام درنیافتی. آشکار است که چنین میکردی. بساتان بود که به نیروی او بنازید، همراه خود به رزمش برید، و از هوش و هنگ و فرّ و سنگ او بهرمند، بر سیاهة پیروزیها بیفزائید، و پادشاهان را بیش گروگان خود کنید و بزرگی و جاه خاندان یلان کابلی را فراتر نمائید؛ آوازهتان در جهان بیش بپیچانید و تن دشمنانتان بیش بلرزانید و دل دوستان بیش بهدست آرید ... این همه میدانم. مرا سخن این بود که اگر در همان جایگاه میماند چه؟ اگر پوینده میدریافتید که سهراب شما را پور است و او هم آگه که با پدر روی در رو، اما بر پیمان پیشین پای میفشرد، چه؟ دور نبود که بگوید پدر تو به من بپیوند، تو به راه من بگرای، نه من به تو، آنگاه چه؟ اگر میخواست که همراه او و با سپاه او به دربار افراسیاب روید و روی از کاووسشاه و از ایرانسپاه بپردازید ..." رستم دگربار نفیر زد: "خدای را ای زن چه میگوئی، چگونه؟ من رستمم. من پاسبان ایرانزمینم. نامم از ایران بلند است و نام ایران از من. هر کس سخن از این مایه میگفت ...." سودابه گفت: "هان؟ چه؟ چرا خاموش ماندید؟ سرنوشت فرُّخ از پیشانیش میستردید؛ اگر دستان مرگ را از جانش پر نمیکردید، باری به تا همیشه و هنوز رفتن و گم شدنش میفرمودید. پس دوسانگی کو میان ما؟ وگر هم نیز بهسادگی بازنشستتان را میخواست نه پشتکردن، پذیره نمیشدید. اما این درست داستان من است. کاووس پیر نهچندان دیر به سرای دیگر رهسپار بود، و من نه بازنشستِ زود هنگام میخواستم. پس چاره این بود که همسر شاه نو شوم. من نیز سیاووش در آغوش میفشردم؛ میبوئیدم و میبوسیدم و ارج مینهادمش. و کارم همه اینکه همگان به تیمار او وامیداشتن. بسیار شادی فرامیآوردم و سور و سرور رو بهراه میکردم، کیانی فرّ او پاس میداشتم، و همراه او در کار کشور کارساز میشدم. باری، اینهمه را اگر کنار نمینهادم و نمیرمید و سخن دیگر نمیگفت و ساز ناساز نمینواخت و به پندم نمیپرداخت و و بهزنهاربس در کار رسوائیام نمیبرخاست." رستم گوش میداد: "من هم میخواستم به سیاووش بنازم، با او راهِ شاهی و شاهبانوئی دراز کنم؛ و به خورشیدبر تاج و به مهتابدر تخت گیرم. سرزمین سرشار کنم و نیرو پرشمار و خواستة بسیار و نام و نشان پایدار. ولی او راه هیچ نمیداد. بر جای خود ایستاده بود و مرا به پارسائی پنداری خود میخواند و میخواست تا از ایران و اورنگنشینی آن وانهاده شوم و به دنیا به این زودی پشت کنم که سرای سپنج است گذرگاه رنج؛ و مرا باور که این ویژگیش بیشمان به بزرگی و کام تیزچنگ میکند. پهلوان، تو ایران را آیا نه از این رُوش میپرستی که کنام تو است؟ از آن روی که بلندی نامت از آن است؟ و در این راه وانهادِ هیچکس روانمیداری، حتی اگر سهراب باشد؟ من نیز همسری در تخت و تاج سیاووش را از همین روی میخواستم. حتی او را، اگر به راه من نمیآمد و بر کامیابیم نمیافزود، بر سر راه خود نمییارستم. اما کُشتِ او نیز نمیخواستم." رستم خم ابرو در هم میفشرد و پذیرفتِ این گویهها نمییارست، گفت: "با همة این سخنت در بیگناهی ولی، تو جادو کردی. کوشیدی تا به نیرنگ سیاووش را به دست نیستی بسپاری. کسی را که گر بر اورنگ شاهی ایران مینشست آفتاب بر او رشک میبرد." سودابه گفت: "هرچند این داستان دیرتر است، اما چه باک! اسفندیار کم از او بود آیا؟ نه که او هم شاهزادِ این کهن بوم بود که دیر نبود بر تخت بنشیند و بزرگان ایران زمین بر او نماز برند و سرآمدان گیتی فرمان او را پذیره شوند. تو او را که فرّ شاهی داشت و فرّة ایزدی به نیرنگ نکشتی؟" رستم خمیده و پرسان گفت: "بر نامده بنیاد میکنی؟ باشد. او آمده بود تا مرا دست بسته پیش پادشاه برد. به هزار زبانش خواستم به خرد رهنمون کنم. نشد. در او که سودای تاج داشت سخنم را سود هیچ نبود." سودابه پرسید: "چه میشد اگر دست بسته با او پیش شهریار میشدید؟ نه این تنها از بهرِ آزمونِ آزمودگی او بود؟" رستم نفیر زد: "خدای را ای تباهکار، چه میگوئی! چرخ نیافریده است هنوز که را این پندار در سر بپرورد. کجا مرا دست بسته! پناه بر یزدان پاک. "نبندد مرا دست چرخ بلند." سودابه گفت: "هم اندازه که از این ننگ میآیدتان که کسی هرچند اسفندیار بزرگیتان نه پاس دارد، چرا روا نمیدارید که من هم از این روی درهم کشم که کسی هرچند سیاوش بخواهد مرا دست ببندد؟" رستم باز خروشید: "ولی تو با کمک آهرمن او را جادو کردی و به نیرنگ نابود." سودابه گفت: "همان کاری که شما با شهزاد اسفندیار کردید. با کمک سیمرغ." رستم نفیر برکشید: "باری، تن اسفندیار رویین بود چه میتوانستم کرد؟" سودابه پاسخ داد: "جان سیاوش هم انگار روئین بود، من چه چاره داشتم؟" رستم در میانة درد و داغ، خشمگین شمشیر انداخت و خنجر خویش از نیام برکشید. بالا برد و آماده تا فرود آرد. سودابه اینبار ترسخورده، دست به نشانِ نه بالا برد. رستم چشمِ خونپالایِ شکافته به سوی او نشانه رفته، فریاد زد: "دیگر چرا؟ چرا وانمیگذاریم تا کار به فرجام کنم. نه مگر باوراندیم که به پادافرهِ بد سزا منم؟" سودابه سرِ خود به نشان نه فراز برد: "من کی چنین گفتم؟ گر تباهی هست، بیش و کم بر سر این سفره همه زانو خمیدهایم. اما از این بدیها که ما کردیم چاره چندان نیست. بد او است که به خونسردی و خونخواری سر سیاووش به تشت نهاد. و هم نیای او که چنین با ایرج کرد. وانگهان، گیرم چنین کنید. چه خواهد شد؟ سیاهبرگ دیگری بر کارنامة زنان جادو. مرا بسته به دمّ اسپ پیشباز دوزخ نخواهند برد؟" رستم که از شگفتی و درد راه پس و پیش گمش مینمود، نالید: "پس چه میبایدمان؟" سودابه گفت: "خونی اگر از اندرون به بها میباید، باشد، باری نه با آن پندار پیش. مرا اگر هم بایستی کشت با گریه باید و اندوه، نه نعرة مستانه. روزی خواهد رسید که آدمیان چندان با فرّ و هنگ شوند که سوک سودابه و سیاوش با هم گیرند. و سهراب و رستم و اسفندیار را هم." رستم آرام و شکسته گفت: "ولی مرا دیگر تاب این نیست. دیگری را به کار بگمار." سودابه گفت: "چنین کنم." خم شد و شمشیر رستم برداشت از بن بر خاک نهاد و تنِ خویشتن بر آن رها کرد.
Wednesday, January 04, 2012
Monday, January 02, 2012
lineliness
Don't wanna escape from it...