قرص ها را می شمارم. دقیقا بیست تا بود. فکر می کنم لحظه ای.... بیست تا را سر بکشم یا به عادت هر روز یکی را! مکث و اشک. قرص ها در مشت سراغ قفسه می روم و کاغذی سپید برمی دارم. قلم به دست می گیرم و کلمات می آیند. کافی است چشمانم را ببیندم تا بتوانم ساعت ها و سطرها بنویسم بی وقفه. همه برگ ها یکی یکی سیاه می شوند. همه سیاه و خالی می شوند. دلم هم خالی می شود. قرص ها را فراموش می کنم و ادامه دار و کشدار قلم را روی کاغذ می کشم. قلم را می کشم و قصه ای آغاز می شود...