Saturday, June 30, 2012

و حدیث ما در این جهان
بی قراری بود
بی قراری بودددددد

Thursday, June 28, 2012

قرص ها را می شمارم. دقیقا بیست تا بود. فکر می کنم لحظه ای.... بیست تا را سر بکشم یا به عادت هر روز یکی را! مکث و اشک. قرص ها در مشت سراغ قفسه می روم و کاغذی سپید برمی دارم. قلم به دست می گیرم و کلمات می آیند. کافی است چشمانم را ببیندم تا بتوانم ساعت ها و سطرها بنویسم بی وقفه. همه برگ ها یکی یکی سیاه می شوند. همه سیاه و خالی می شوند. دلم هم خالی می شود. قرص ها را فراموش می کنم و ادامه دار و کشدار قلم را روی کاغذ می کشم. قلم را می کشم و قصه ای آغاز می شود...
همیشه فکر می کردند زمستون می گذره، اما زمستون نمی گذره. تکرار می شه. تکرار می شه. وسطاش هم لحظات خوش کوتاه و فراری می یاد که اسمش رو می گذارند بهار... اگه بهار جاودانه بود باید موندگار می شد. بهاری نیست

Friday, June 22, 2012


دلم می خواهد:
دوباره این ترانه را در گوش، خلوت آرام و طلوع آفتاب را، در گرگ و میش .ساکت صبح بر سر همان قله ای که هر جمعه فتح می کردم.
آه از تصاویر برگشت ناپذیر...