Monday, July 30, 2012

از جهان اجتماعی اطرافم که تمایل دارد بودن دو نفره ها را حتما در قالبی تعریف کند متنفرم.
این قالب یا باید ازدواج باشد یا رابطه دوست پسر و دوست دختر. من تنها می خواهم آزاد باشم می خواهم در یک رابطه خودم باشم. خود واقعی ام. در کنار دیگری تکامل پیدا کنم و نقص ها را برطرف سازم. من یک نفرم. یک فرد که سفری درونی دارم در این دنیا. آنچه می بینم متفاوت از آنچه است که دیگران به من نسبت می دهند. هر روز می کوشم این دنیای درون و بیرون را به هم نزدیک تر کنم تا از چند رنگی به دور شوم. اما دوست ندارم در قالب هیچ گونه رابطه ای هویتم تعریف شود. هویتی برای خویش دارم که نمی توانم آن را با کسی تقسیم کنم یا از کسی قرضش کنم. پس همچنان در این گردش روزگار می چرخم و در جستجوی معنا حرکت می کنم. شاید روزی به مقصدی رسیدم و شاید هم مقصد همین راهی است که می روم. شخصیتم همان تقدیری است که با پیمون مسیر ساخته می شود. یا تقدیرم همان شخصیتی که ساخته می شود. برای همین است که همه ما تا آخرین روز حیات وقت دارم مسیر زندگی امان را تغییر دهیم. به چیزی یا کسی بدل شویم که دیگران می خواهند یا تنها چیزی باشیم که خودمان خواسته ایم باشیم. دنیا به همین سادگی است. اما دوست ندارم از معناهای انسانی تهی شوم. نمی خواهم که خالی از هر گونه نفی ای پیش روم. آنجا که عقلم و احساسم راهنماست نمی توانم کاری کنم که به هر انسانی ضربه ای وارد سازد. چه قدر طول می کشد تا همه ما به این معنا ها برسیم. تا بیابیم آن مسیری را که باید قدم برداریم. 

من در اوج بودن هستم با صدای این آواز. دیوانه ای زنده. زنده ای دیوانه. نشسته بر این میل و لپ تاپی در دست از نوایی می نویسم که در گوشم جاری می شود.

Sunday, July 15, 2012

دنیا فسانه است
به آغوشش هزار قصه روانه است


Saturday, July 07, 2012


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد

نوشتن

انسان ها تنها می توانند یک درصد از ده درصد افکار خویش را بر روی کاغذ جاری سازند. این فرآیندی از مغز آدمی ست که توانایی نوشتن کمتری دارد نسبت به فکر کردن. چرا فکر کردن تا این حد راحت و بیانش دشوار است؟
به نظرم نویسنده ها توانایی بالایی در نوشتن دارند که بخشی ناشی از استعداد و بخشی ناشی از کار کردن بر روی آن استعداد است. یعنی پرورش آن استعداد.
داشتن پشتکار برای نوشتم هم موضوعی است که هر انسانی آن را دارا نیست.
دلم تنگته
جای خالی ات رو حس می کنم
با هیچ چیز پرشدنی نیست.
تو را از دست دادم....
احساس خستگی عجیبی دارم. دلم می خواهد یک کار معمولی داشته باشم و از درس خواندن دست بکشم. حداقل برای مدتی. بروم دنبال انجام کاری مفید. از این پروسه با سیلی درس خوندن صورت را سرخ نگه داشتن خسته شده ام. از این روزمرگی خیلی خسته ام. امروز داشتم برنامه های دکترا را برای رشته های مختلف نگاه می کردم و دیدم که هیچ میلی حتی به اپلای در یکی از این برنامه ها ندارم. عجیب دلم هوای کار کردن را دارد. اینکه فقط درگیر انجام کاری مشخص باشم. انرژی که سال گذشته هنگام شروع مستر در اروپا داشتم چنان خالی شده و از دست رفته است که حتی توانایی آنکه الان کلمه ای بنویسم. کلمه ای بخوانم را هم ندارم. واقعا نمی دانم انسان های دیگر که به این سطح و لایه از زندگی فکر نمی کنند چه طور می توانند زنده باشند؟ چه طور می توان

...

داشتم می گفتم ما آدم ها وقتی مجبور به مهاجرت، تبعید یا هر نوع ترک وطنی می شویم، لباس تنمان را تغییر نمی دهیم یا زمان صرف صبحانه را عوض نمی کنیم. عادتی روزمره را کنار نمی گذاریم تا چیزی جدید جایگزین کنیم. مکانی را تغییر می دهیم که چون گیاه در آن رشد کرده ایم. خاکمان را تغییر می دهیم. برخی این سختی را تاب می آوریم و برخی چنان ضربه می خوریم که دیگر یارای برخاستنمان نیست.
سخت تاب می آوریم گردش روزها را در غربت. آب و نورمان که نرسد خشک می شویم. غذایی نداشته باشیم که بخوریم دیگر توانی هم برای زنده ماندن نداریم. روحیه ای نمی ماند. تنها قلبی خسته و تنها می ماند که دیگر نمی دانیم با آن هم چه کار باید کرد.
این روزها حس می کنم قلبم درد می کند. قلبم جایی آن چنان شکسته و ترک خورده است که صدایش را هم دیگر نمی شنوم.
سنت هم که بالاتر رود از تنهایی بیشتر می ترسی. اما کیست که نداند ما همه تنهاییم. کی فکر می کند کسی که در رابطه ای به نظر همه شاد و سرشار از زندگی است تنها نیست؟ مگر می توان گفت که ما انسان ها جایی برای فرار از این تنهایی عمیق داریم؟ نه هیچ راهی برای فرار از این تنهایی نیست.