Tuesday, September 11, 2012

خسته از
تردید و تنهایی
بر گلیمی ازغم
نشسته
رنگ سیاهی به دیوار پاشیده. 

پیچک ام

برگ های پیچک ام
پاییزی در می آیند
و کم کم
بهاری و سبز می شوند
خلاف همه طبیعت...

Sunday, September 02, 2012

اگر به دو سال پیش برمی گشتم هیچ گاه مهاجرت نمی کردم، آن وقت ها فکر می کردم رفتنی موقتی است. می روم و برمی گردم ولی آنچه این دو سال برمن گذشت. حس ها و لحظه هایی که توصیفشان سخت است همه به این باورم رساند که باید از پوسته خویش جدا شوم تا بتوانم اینجا زندگی کنم. مهم نیست کجا و در چه شهری باشم فقط باز هم از نشستن در کنار دیگران، دیدن خیابان های تکراری، کافه های تکراری و همان آدم ها دلزده نشوم. فقط بمانم و زندگی کنم. این سالها اینقدر فرار کردم که به هیچ خانه و هیچ کاشانه ای عادت نداشتم. هیچ جا را وطن نکردم چون می خواستم فراموش کنم این درد عمیق را. نمی دانستم که من آدم مهاجرت نیستم. آدم کندن هایی چنان سخت نیستم. نمی دانستم که روزی شادی هایم و لحظاتم تنها به مدد قرصی می تواند زنده بماند و گاهی در کنار غم های فراوان تزریق شود. حالا که دیگر جدا شده ام به جای بازگشت بهتر است به همین ماندن قانع شوم و ادامه دهم. حتی با خنده ای تلخ در هر روز و آرامشی نهان