Wednesday, November 28, 2012

The main thing about getting over is never look back...

Tuesday, November 27, 2012

مدت هاست فاصله گرفته ام از آن نوشته جات پر شور و هیجان، از آن همه شعارهای رادیکال و اشک و آه ها در یادداشت هایم. از وقتی مهاجرت کردم، بله از وقتی مهاجرت کردم یادداشت هایم شده اند تنهانوشت ها در این فضای آنلاین و دفترچه هایم. دیگر نه برای کسی می نویسم نه برای جایی. اما الان دوست دارم از نسرین بنویسم.
از او که بیش از ۴۰ روز است برای حق انسانی تنها دخترش، تن اش را به اعتصاب سپرده است. آنقدر بر او سخت گرفتند، آنقدر خانواده در بیرون از زندانش را ابزاری برای سکوت اش ساختند که دیگر طاقت نیاورد.
از همان کودکی، فرهنگی سنتی با همه مرزهای خشک و سختش که گاه نام بی وفایی، گاه نام بی اخلاقی و گاه نام بی مهری بر عمل زنان می گذاشت در ذهنم نشانده بود، زن یا باید خویش را فدای فرزندان و خانواده اش کند و یا اینکه دیگر زن نیست. زن باید از آرزوهایش، دنیایی که می تواند برای خویش بسازد و به موجودی خودساخته و اجتماعی بدل شود دست بشوید تا جهانی قدردانش باشند.
نمی دانم این روزها این جامعه خشک با خط کش های پوسیده و هنوز سختش چگونه درباره نسرین قضاوت می کند اما می دانم که هیچ گاه اضطراب لحظه به لحظه نسرین را در جلسات برای تنها ماندن نیمای کوچکش در خانه همراه مهراوه از خاطر نمی برم. اینکه از سویی نگران بود تاکسی که گرفته تو را  که همراهش بودی، جای مناسبی پیاده نکند در ترافیک آخرین شب های اسفند ۸۷ تهران، از سویی دیگر گوشی در دست با رضا خندان وضعیت نیمای کوچولو را در ترافیک سنگین میدان انقلاب چک می کرد.
حالا نسرین ۴۰ روز است غذا نمی خورد، برای فرزندانش غذا نمی خورد تا حق امنیتی که از خانواده اش گرفته شده را بازستاند. این همان زنی است که به من آموختند حقوقش و زندگی شخصی اش را برتر از خانواده اش می داند. چه کسی می تواند درد مادری را درک کند که روزهاست با آرامش خاطر فرزندانش را در آغوش نکشیده آن هم به خاطر دفاع از همه ما؟! این زن ساخته شده در الگو و چارچوب های سنتی چه طور چنین مقاومت می کند برای حقی که همه ما برای داشتنش باید می ایستادیم؟