سپتامبر ۲۰۱۰ بود، تازه رسیده بودم به زندگی جدید در ونیز، روزها در استرس بی پایان، غصه ها، سختی و تنهایی تمام نشدنی می گذشت. انگار کسی نشسته بود و عقربه های ساعت را با تلاشی سخت هول می داد و کلاس از پی کلاس و جزوه به دنبال جزوه می آمد. در آن شهر دور هیچ کس نبود تا کلامی فارسی صحبت کنم. بعضی از هم کلاسی هایم سلام و خوبی را یاد گرفته بودند و هر روز صبح ازم می پرسیدند.
یک روز هم خانه هایم رفته بودند بیرون، نشستم جلوی آیینه حمام. آن یکی آیینه بزرگ توی سالن را آوردم، گذاشتم پشت سرم، قیچی را دست گرفتم، آخرین نگاه به موهای بلندم، قیچی را بردم میان دسته های مشکلی، لا به لای موها. دسته های مجعد با سردی و اندوهبار کف حمام فرود می آمدند، پشت سر را با اینکه آیینه گذاشته بودم درست نمی دیدم، تلاش می کردم کاملا اندازه هم کوتاه کنم. کار که تمام شد. موها را ریختم در کیسه ای. کف حمام را جارو زدم و تمیز کردم. سر سبک را زیر دوش بردم، فکر کردم دنیا همیشه برایم همین تغییرات بوده، انگار به کودکی برگشته بودم... موهایی که در گرمای کشنده مهارناشدنی بود و با اشک و قهر مرا آرایشگاه می بردند تا آنها را پسرانه کوتاه کنند. کوتاه کوتاه، هیچ تصویری از موی بلند در کودکی ام ندارم. کسی وقت و حوصله رسیدن به آن موهای وحشی را نداشت. راهی هم برای مرتب کردنشان نبود. پدر هم موی کوتاه و ساده دوست داشت... دسته های مو را تماشا می کردم که کف سالن را تا شعاع چند متر می پوشاند...آرزوی کمی موی بلند بخشی از حسرت های ناتمام کودکی ام شد...