Wednesday, February 27, 2013

امتحان های آمار زندگی

من یه بار موفق شدم امتحان آمار رو بدون اینکه هیچی در طول ترم بخونم و همه اش سر کلاس حواسم پرت باشه با کمک و تدریس یک دوست گرامی شب امتحان با نمره 19  پاس کنم. حالا این که دیگه یه ترم براش کلاس رفتم. ولی به خیر بگذره امتحان فردا. این آمار کجا و اون کجا!!!
خلاصه باز شب امتحان است و آمار امتحان دارم

دردسر تمامیت خواهی و تمامیت خواهان



چند بار در زندگی ، محیط کار و تحصیل با تمامیت خواهان مواجه شده اید؟ کسانی که تمایلی پایان ناپذیر به قرار گرفتن در راس امور و کنترل رفتارها و اعمال دیگران را دارند. آنها کم نیستند و موارد کوچک و بزرگ آن در طول تاریخ تکرار و تکرار شده است. فکر می کنم هر انسانی دارای چنین قابلیت نهانی است و رضایتی که از بالادست بودن می برد و اینکه حرف ها و اعمالی که انجام می دهد درست است، آن چنان شعف و آرامش بخش است که بخواهد دامنه های حضورش را هم گسترده تر کند. حال اگر این افراد کسانی باشند که توانایی گسترده کردن دامنه حضورشان را به دلیل موقعیت کاریزماتیک و یا شهرت و ثروت داشته باشند، کم کم مشکلات کوچک و بزرگ آغاز می شود.

این افراد یا گروه ها شاید حتی نیتی بد و یا ناپاک نداشته باشند اما برای آنکه کار اشتباهی انجام دهیم نیاز نیست که نیتی خوب یا بد داشته باشیم. دامنه اعمال آدمی می تواند چنان ابعاد گوناگونی به خود گیرد که حتی ورای تصورات و تخیلات فرد هم برود. چند بار شده است که چیزی از قول شما نقل شده که حتی آن را بر زبان نرانده اید؟ و آیا شده که دیگران در مورد شما و اعمالتان با چند درجه اغراق سخن گویند؟ بسیار کسانی که با نیت هایی خوب و گاها انسانی در نهایت دردسرهای بزرگی درست کرده اند و چنین افرادی هر چه قدر جایگاه، قدرت و ثروت بیشتری داشته باشند، اثراتی جبران ناپذیرتر و یا غیرقابل برگشت تر به جای می گذارند. 

شاید تنها راه برای بسیاری از ما این باشد که پیش از انجام عملی مهم که اطرافیانمان را درگیر می سازد و تحت شعاع قرار می دهد فکر کنیم و مشورت. حتی اگر شده مشورت کسانی که بسیار هم با ما مخالف هستند را لحاظ کنیم. تمایل و طمع درونی به کنترل و قرار گرفتن در برترین جایگاه مخصوصا برای کسانی که فکر می کنند می توانند دنیا را تغییر دهند به اندازه کافی خطرساز است. چرا که جهان خارج از ما براساس منطقی متفاوت از ذهن ما کار می کند. تعاملات انسانی نتایجی متفاوت از پیش بینی های ما دارند. انسان ها به گونه ای متفاوت از ما می اندیشند و تمایل به پذیرفتن آنچه فکر می کنیم درست است را ندارند. یا آنچه نظرمان است را امکان دارد باور نداشته باشند و نکته هایی در رد آن بتوانند ثابت کنند.

تنها راه آن است که بیشتر مراقب افکار و اعمالمان باشیم.

Tuesday, February 26, 2013

جوجه ام

فکر کنم 8 ساله بودم که یک جوجه ماشینی زرد رنگ برام خریدند. مثل باغچه پر از نعنا و پیچک و  
گل های رنگارنگ ازش مراقبت می کردم. یک روز برده بودمش توی کوچه که هوا بخورد و بچرخد و بازی کند. همینطوری داشت برای خودش بازی می کرد رفتم آب بخورم. وقتی برگشتم دیدم جوجه بی حال و خونین افتاده و پوست سرش که خیلی نازک و نرم بود جدا شده. دختر همسایه مون حواسش نبود پا گذاشته بود روی سرش. اینقدر جیغ زدم و گریه کردم که بردند پانسمانش کرد. سر جوجه ام رو بتادین زدن و بستند. یه مدت خیلی زیادی ازش مراقبت کردم، پوست سرش جوش خورد و خوب شد. جوجه هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد. تبدیل به یه خروش با پرهای سفید شده بود و یه تاج بزرگ قرمز. با غرور تو کوچه می چرخید، حسابی معروف شده بود, همه بهش می گفتند خروس نسیم :)
مامان و بابا چند بار باهام صحبت کردن که داره پیر می شه و باید یه کاری اش کنیم. ببریمش یه جا رهاش کنیم یا مثل مرغ ها بکشمیش. به هیچ صراطی راضی نمی شدم بکشنش. تا اینکه یک روز که رفته بودم مدرسه، برگشتم دیدم خروس رو کشتند. نه تنها کشتند که با 
گوشتش هم قیمه درست کردند!!! فکر کنم یک هفته ای قهر کردم و با هیچ کس حرف نمی زدم. داداش بزرگه مسخره می کرد و می گفت بیا قیمه بخور. دلم می خواست بالا بیارم. جوجه بیچاره که با اون سختی زنده مونده بود آخرش خوراک شکم شد...

Monday, February 25, 2013

پنجره






work by:
Amy Genser


تو تنها دری هستی ، ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست
تو بودی و لبخند مهر تو ، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست
مرا با درخت و پرنده
نسیم و ستاره
تو پیوند دادی
تو شوق رهایی
به این جان افتاده در بند ، دادی
تو آغوش همواره بازی
براین دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من ، بر فرازی
ز من ناگسسته
تو دروازه ی مهر و ماهی !
تو مانند چشمی
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی ، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی
تو افسانه گو ، با دل تنگ من ، از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
و گر چند ، پیمانه ای کوچک ، از آسمانی
تو با قلب کوچه
تو با شهر ، مردم ،
تو با زندگی همنفس ، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته
به سر می برند ، آشنایی
من اینک ، کنار تو ، در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم
گر آن مژده ای ، همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو
جان می دهم ، مژدگانی .

فریدون مشیری

Sunday, February 10, 2013

توقف زمان

انگار زمان، مکان، تصاویر و دنیای مربوط به ایران برایم در یک روز مشخص متوقف شده، روزی که از شهرم خداحافظی کردم و بار سفر بستم. این تصویر به هیچ وجه تغییر می کند، جایی در مغزم به همان شکل ثابت مومیایی شده و هیچ تمایلی هم ندارد با اخبار و داستان هایی که این روزها می شنوم و تصاویری که می بینم ارتباط برقرار کند. دارم آگاهانه سعی می کنم که چیزها رو طور دیگری ترسیم کنم. گذشته را فقط تا حدی فراموش کنم. خوشبختانه مهاجرت در این زمینه هم خوب است و هم بد. هیچ کدام از بوهای آشنا اینجا نیست، آدم هایی که به من بسیار نزدیک بودند وجود ندارند، هیچ صدای آشنایی مرا یاد شهر و کوچه هایم نمی اندازد و زمان کاملا ثابت است. گاه گاهی چیزی از پس خاطره هایم هجوم می آورد و چند ساعتی درگیرم می کند اما مغزم ناآگاهانه حذف می کند. ناخودآگاهم با قدرت در پی فراموشی است و خودآگاهم در پی یادآوری برای آنکه هسته های اصلی «من» گذشته را حفظ کند. کسی در ذهنم هر روز صبح می گوید تنها راه حل فراموشی است اما از آن سو می اندیشم که اگر فراموش کنم پیوندهایم را با گذشته از دست می رود. در نبرد سخت بین این دو نیرو چنان گیر کرده ام که دلم می خواست دوباره متولد می شدم با ذهنی خالی از هر گونه گذشته...

Friday, February 08, 2013

پدر


یک عکس ازش فرستادند، اورکت سبز رنگ پوشیده و یکی از کوله های من را در دست گرفته، کلاه به سر، دم در آپارتمان می خواهد کفش هایش را بپوشد، درست مثل عکس های جوانی اش، آماده برای کوهنوردی های هفتگی... با همان لبخند مهربان و بی غش همیشگی اش رو به دوربین ایستاده... دلم برایش تنگ شده.


چند روز پیش فیلمی در فیس بوک شیر می شد که از مردم پرسیده بود که چه آرزویی دارند. این فیلم در لهستان پر شده است. همین سوال را از مردم قبل از جنگ جهانی دوم، سال های ۱۹۳۰ تا ۳۹ پرسیده و همینطور بعد از جنگ جهانی دوم: بعد از ۱۹۴۵. چه قدر پاسخ ها به سوال آرزویتان چیست متفاوت است. مردم در پیش از جنگ دچار ناامیدی، بحران هویت، آشفتگی، عدم احساس آزادی و امنیت و هرج و مرج هستند اما بعد از جنگ بسیار امیدوارند و از فضیلت های انسانی چون بخشندگی، کمک، دوست داشتن و همراهی سخن می گویند. آرزو دارند مدارا، دموکراسی، توسعه و آزادی را به دست بیاورند. خودتان ببینید فیلم را:
http://www.youtube.com/watch?v=66CbSfuyxTU

ارمیا و حجاب و خوانندگی



استدلال می کنند که رفتار ارمیا «تناقض» دارد. اولا باحجاب است، دوما همسری مسیحی دارد یا خانواده همسرش مسیحی هستند (هر چی خوندم نفهمیدم کدام یک را گفته و برنامه رو هم شخصا ندیدم)، سوما از خط قرمزهای شخصی سخن می گوید اما با وجود همه اینها آواز می خواند. «تناقض» را بارها از زبان بسیاری از فعالان شنیده ام ولی فکر می کنم همه انسانها تناقض دارند و رفتارهایی متضاد همدیگر انجام می دهند. برخی نمود بیرونی بیشتری دارد و برخی کمتر. تفکرات و رفتاری های انسانی ازمصداق های تناقض پر است اما این دلیل بر محکوم کردن کسی که در حال تغییر است یا به شیوه ای دیگر می اندیشد،نیستم. همیشه مرز باریکی بین نقد و نفی وجود دارد. اگر این نقد است پس قضاوت کردنی نمی بایست در پی اش باشد و تصمیم را بهتر است به مخاطبان و خود این خانم واگذار کرد اما اگر نفی است که به نظرم به معنای تحمیل عقیده شخصی به دیگری است باز داریم به بیراهه می رویم.