Wednesday, May 29, 2013

دست اتفاق و اجبار

خیلی چیزها هم هست که در اختیار ما نیست، نمی شه کاری اش کرد، جلو نمی افتند، عقب هم نمی روند. همینطوری هستن، با تو زندگی می کنند، برای تو رخ می دهند، یا حتی امکان داره رخ بدهند و حتی متوجه نشوی اگر بهشان حساس نباشی. زندگی است دیگر. اما بگذارید چیزی را بگویم. طول می کشد، زمان می برد تا به نقطه ای برسید که ادراک شما می گوید سخت نگیر. بگذار بیفتد، بگذار بشود، بگذار برود. اگر نمی خواهی یا حتی می خواهی تلاش کن اما خودت را تیکه پاره نکن. باید بارها شکسته باشی و برخاسته باشی که فهمش درونی شود. اما  تلاش کن اما خودت را تیکه پاره نکن. خودت را نابود و بدبخت نکن. رنج کشیدن هم چندان فضیلت نیست. اتفاقا زیستن و بودن با همین سختی هاست که فضیلت است. ادراک درونی ات رو تقویت کن. قضاوت بسیاری از آدم ها را نمی توانی تغییر دهی چون فکر بسیاری به خود مربوط است. فقط بپذیر اما حداقل می توانی انتخاب کنی که کجاها قرار بگیری، چه کارهایی کنی و گاهی حتی با چه کسانی باشی. 
زندگی در پیش روست و دنیا بزرگتر از آنچه که تصورش کنی...

Tuesday, May 28, 2013

زمانی تصوری از خاطره داشتن، خاطره خوب یا بد داشتن از آدم ها نداشتم، فکر نمی کردم زندگی همراه با گذشته ای که تنها خاطره است چه قدر دشوار است. در بیست و شش سالگی حس می کنم به بعضی از روزها، اتفاقات و مکان ها دوست ندارم دیگر هیچ گاه بازگردم. دوست ندارم جایی باشم که دنیای گذشته را یادآوری می کند و متاسفانه تو همان گذشته ای که نمی خواهم یادآوری شود...

Saturday, May 25, 2013

I am sick of repeating my story. just tired of telling same things again and again...

Sometimes you know what you should do to achieve something or someone, but you don't do it. you choose not to do it...

Wednesday, May 22, 2013

دیدار دوستان

بعد از سه سال، دیروز سحر و رضا رو در دی.سی. دیدم. سال آخر بی سر و صدا و خداحافظی مجبور شدم از ایران برم و خیلی ها رو ندیدم. وقتی نبود که خداحافظی کنم و بغلشون کنم و بگم به امید دیدار دوباره.... اما الان حس عجیبی دارم. حس برگشتن به روزهای دانشکده، به امیر آباد، به .....
وقتی با دوستای قدیمی بعد از سالهای سال دیدار می کنی تصورت اینه که یه مرز غریب و غیر قابل عبوری بین تون درست شده باشه که گذشتن ازش راحت نخواهد بود. هراس داری، هراس از اینکه آدما تغییر کرده باشند در حضوری که نبوده و ... اما الان این حس رو اصلا ندارم. دنیای قدیمی و کارگر شمالی، بوفه، دانشکده، کلاس های درس، انجمن، نشریه، حیاط پشتی دانشکده، شلوغی ها، هماهنگی برای خرابکاری، پارک لاله، همه و همه دوباره هجوم آورده ولی این بار زیاد هم دردناک نیست. یه جور احساس راحتی و سبکی دارم، نمی دونم علت این راحتی چیه و یا چه طور می شه به همچین مرحله ای رسید... شاید بعد از سالها من هم یاد گرفتم که با گذشته ام بدون درد مواجه بشم و دوستش داشته باشم. خوشی و سختی هاش را با هم به یادم بیارم و گذر کنم.

Saturday, May 18, 2013

watch your steps always, you ar human and you can repeat same mistakes again...

Sunday, May 12, 2013

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

Saturday, May 11, 2013

playing something

There were days I knew how to play it but it's been years, 8 or 9 that I have not touched it. I barely remember songs. Today, just something touched my feeling to have it in my hands again and practice something. I don't have Daf here.

Tuesday, May 07, 2013

هدیه :)

مونده بودم براش چی باید بفرستم ایران. می گفتم لباس و ... که مامان براش می خره. خواستم چیزی براش بنویسم. تا اینکه دو روز پیش به ذهنم رسید یه آلبوم خوب از همه آهنگ های قدیمی براش انتخاب کنم و با نوشته ای بفرستم. دلکش؛ مرضیه ، سیما بینا، بنان، کارهای همایون خرم و ... یه آلبوم خیلی خوب شد. براش نوشتم که دلم خیلی تنگه و امیدوارم که آهنگ ها رو دوست داشته باشه. سعی کردم به یاد بیارم کدوم ترانه ها رو بیشتر گوش می داد. کدوم ها رو تاکید می کرد دوست داره...

برای مامان هم آلبوم عکس و کلی چیزهای دیگه فرستادم. برای مامان هدیه فرستادن خیلی راحته. چیزهای زیادی هست که دوست داره ولی بابا همیشه سخت بوده. همیشه...

Saturday, May 04, 2013

water lilies

Water Lilies is an extention of my life. Without the water, the lilies cannot live, as I am without art.


Claude Monet

Thursday, May 02, 2013

هی هی

چه روزهایی داشتم پارسال این موقع، چه قدر چنگ می زدم که روزنی برای امید پیدا کنم . همین روزا بستری شدم. اصلا باورم نمی شه که یک سال گذشته. مثه این می مونه که ده سال پیش بود. چه قدر تنهایی سختی بود...هر ثانیه بیشتر آب می رفتم. اشک هام دریا بود و هیچی نمی تونست تمومشون کنه. سمانه که رفت انگار یه جای ذهنم می گفت که دیگه اون گذشته ها گذشته، باور کن که سال ها رفته، باید بفهمی که خیلی چیزها تغییر کرده اما نمی تونستم باور کنم. نمی خواستم باور کنم. اون همه غم رو چه طور باید هضم می کردم. اون همه درد رو... چی کار باید می کردم. حس می کردم هیچ احساسی برای زندگی بیشتر ندارم. هیچ انگیزه  ای، هیچ حسی برای تغییر کردن و پذیرفتن تغییر ندارم.
هیچ راهی پیش رو نبود و خود خوردن ها تمومی نداشت. دلم نمی خواست از توی تخت در بیام. نمی تونستم حرکت کنم. نمی دونستم باید چی کار کنم..

http://www.youtube.com/watch?v=fZH2hf79_5Q