Sunday, June 30, 2013

Something really ridiculous happened today and I should be somewhere else by now. But I am not. I planned to go to LA for project work but could not get in to the bus. I don't know maybe something is waiting for me here...

Wednesday, June 26, 2013

افسردگی۱: نقطه سیاه

توی افسردگی یه مرحله هست که یه کمی طول می کشه بهش برسی اما وقتی رسیدی، برگشتن از اون خیلی سخته. اینقدر سخت که هر چه قدر هم تلاش کنی خودت رو نجات بدی  امکان داره موفق نشی. اینجور موقع داشتن کسی یا بودن کسی که همراهت باشه خیلی مهمه. کسی که به دنبال خوب کردن یک روزه و فوری تو نباشه و بتونه همراهت باشه. بهت خیره نشه و بپرسه آخه تو چته؟
یه جای خیلی تاریکه، عمق تلخی که دیدنش خیلی سخته و بودن در اون امکان نداره، برای همین انتخاب می کنی که توی این دنیا بمونی یا بری. من دو بار انتخاب کردم که برم. حتی سمتش رفتم ولی انجامش ندادم. توی لحظه آخر نتونستم. نمی دونم اگر باز هم اتفاق می افته انجامش می دم یا نه. اما می دونم توی اون لحظه هیچ چیز نمی تونست من رو نجات بده...غیر از تصمیمی که می گرفتم، انگار برای یک لحظه همه زندگی ام رو می خواستم ببوسم و برم. تحمل خیلی چیزها رو دیگه نداشتم. فکر یک روز نفس کشیدن و چشم باز کردن از زیر پتو و دیدن نور داغونم می کرد. مرور گذشته من رو فرسوده تر می کرد. اما دستم لرزید. وقتی قرص ها رو می شمردم دستم لرزید. وقتی وسط خیابون صبح زود ایستاده بودم تا یه ماشین بهم بزنه، باز هم لرزیدم. گفتم که باید باز هم تلاش کنم. تلاش کردم... الان خیلی چیزها در زندگی ام سر جاش نیست. خیلی جاها عقبم. خیلی جاها تنهام. خیلی وقت ها دلم یک آغوش تسلی بخش و گرمای یک دست می خواد، چیزی که ندارم. خیلی وقت ها دلم می خواد چشمام رو ببندم و دیگه باز نکنم. اما باز هم به اون نقطه سیاه که فکر می کنم یه درد تلخی توی دلم ریخته می شه. یه اشکی که تو چشمام حلقه می زنه و نگاهی که خیره می مونه به این همه پوچی. 
دوست ندارم دیگه به اون نقطه سیاه برگردم... خیلی طول می کشه که از تصویرش رها بشی. روزهای تلخ و دوری که داشتی همیشه سراغت می یاد و یاد آور تمام روزهای افسردگی اته...

Tuesday, June 25, 2013

I have chosen wrong persons all these years. somebody shot this reality on my face,,, right!

Monday, June 24, 2013

مهاجرین

  نقاشی کار یک هنرمند ایرانی است که در مجموعه عکس هایی در اینترنت به آن برخوردم، متاسفانه اسم نقاش یادم نمی آید.
 گذشته از این نقاشی، این روزها به دردهای عمیق مهاجران فکر می کنم. به انسان هایی که به اجبار یا اختیار جایی که در آن بزرگ شدند را ترک کردند و شاید با نگاهی از بیرون، برخی -نه همه- زندگی موفق یا در حال پیشرفتی را به دست آوردند یا در حال تلاش برای آن هستند، اما چنان زخم های کهنه و عمیقی در این زندگی ها-که من نامش را «زندگی های ناتمام« می گذارم- می بینم و حس می کنم که شاید پیچیدگی های آن را با هیچ قلمی نتوان نگاشت. یا هیچ تحقیق علمی و غیرعلمی نتواند به شرح و توصیف در آورد. عمق تنهایی یک مهاجر و دردی که از بی همکلامی، بی همراهی و بی همدلی هر روز با خود حمل می کند، قابل بیان نیست.
 زندگی های بسیاری است که در اثر مهاجرت از هم پاشیده، فضاهایی که تغییر کرده و انسان هایی که یک شبه انگار بزرگ شده اند. دوستی هایی که دیگر شکل نگرفته اند و روابطی که بسیار شکننده و غیرقابل اتکا می شوند در دنیای مهاجرت. انسان مهاجر انگار از آن سادگی و لطافت و آرامش در آغوش امن خانواده و در کنار دوستان و همراهان خارج می شود  و هیچ چاره ای جز مبارزه برای ادامه زندگی نمی یابد. با دردها چنان سخت می شود که روزی در آینده حتی خود را نمی شناسد. نمی گویم که مهاجرت سویه های مثبتی ندارد و یا انسان ها برای بهتر شدن شرایط زندگی شان نمی بایست چنین کاری کنند اما آنقدر که تاکنون خوانده ام و پای صحبت فرزندان مهاجرین و خودشان نشسته ام حس می کنم، این احساس خلا از «چیزی« که غایب است و هیچ کس دقیقا نمی داند چیست، به راحتی قابل حل کردن نیست و برای زندگی های بسیاری انگار هیچ گاه حل نشده است...

باز هم در این باره می نویسم.

پی نوشت: اسم نقاش ایمان ملکی است.

Sunday, June 23, 2013

Humiliation is one of the worst feeling that somebody can experience. I can remember times that I felt it. but a person who make out of such a thing without humiliating other people, behavior and lifestyle is a very strong creature.

I can see we imitate what made us happy or sad unintentionally in our social behavior. so controlling and not letting it to take control of our attitude is very hard...

Friday, June 21, 2013

There is not much love left in my heart. I am empty these days...

Tuesday, June 18, 2013

گاهی وقت ها هم باید در حالی که اشک می ریزی، قطره ها رو دونه دونه پاک کنی و وسطاش لبخند بزنی چون مردم دارند می خندند. پس بی خیال غصه که همیشه هست...
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

Wednesday, June 12, 2013

ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها...

می نویسم برای روزی که برگردم و این سطرها را بخوانم. این روزهای تزویر و صحنه سازی می گذرد و سختی ها می رود. گرچه در ته قلبت دردی دور و عمیق به جای می گذارد. دیشب خواب مامان رو دیدم که نگران بود، امروز زنگ زدم و تلفن را جواب نمی داد. مصاحبه ای را دیده بود در یکی از شبکه ها در مورد انتخابات و الخ که در آن صحبت کرده بودم... جواب نداد چون قهر بود. بابا توضیح داد چه خبر است.
زندگی در مهاجرت به انداره کافی سخت و دشوار است، خانواده ات هم که همیشه نگران و شاکی باشند سختی دو چندان می شود، چندان علاقه ای هم به بحث و حضور در بحث های انتخاباتی که آن را بیهوده می دانم، ندارم. از همه طرف محاصره شده و تنها و وادار به سکوت شده ام. می شناسم کسانی را که شرایطی همچون من دارند اما به یک چیز باور دارم اینکه روزهای سخت می گذرد اما انسان های سخت هستند که برجا می مانند... و فکر می کنم داشتن موضعی مستقل و با تحلیلی مشخص به همان اندازه دشوار است این روزها که ایستادن بعد از انتخابات سال ۸۸ دشوار و سخت بود...
راه حل من برای برون رفت از شرایط کنونی سریع و مقطعی نیست. تنها مسیرش هم از انتخابات نمی گذرد اما تشریح آن نیاز به زمان دارد که بعد از انتخابات آن را می نویسم.

Friday, June 07, 2013

همه تغییر می کنند، همه با عوض کردن یا شدن محل زندگی و دنیایی که در آن کار و زندگی می کردند تغییر می کنند، اما بعضی از تغییرات را ما دوست نداریم. نمی پسندیم. جنبه هایی از شخصیت اشخاص را می بینیم پس از این عوض شدن ها، که روزی هیچ تصوری از آن نداشتیم. شاید هم آن جنبه ها زنده بودند اما ما آنها را نمی دیدیم. 
ما هم تغییر می کنیم اما چون ریشه ها و علت های آن را می دانیم و یا حداقل فکر می کنیم که می دانیم برایمان چندان عجیب و تفکر برانگیرنده و شوک آور  نیست اما آنچه که دیگران از ما نمایش می دهند یا به ما می گویند نشان می دهد که ما هم آن آدم سابق نیستیم دیگر. 
گاهی پذیرفتن همه اینها از کسی که خاطرات مشترک بسیاری با او داریم بسیار سخت تر است. دردناک تر حتی. اما فکر می کنم باید فاصله ها را حفظ کرد. اگر با کسی خاطره مشترک بسیار داریم بهتر است فاصله را تا جایی که می توانیم حفظ کنیم و این حفظ کردن به سلامت روح و روان ما کمک می کند. کمک می کند که کمتر آسیب ببینیم و حتی شاید آسیب بزنیم...