Monday, July 29, 2013

سخت می شوی

برای من که همچین آدمی نبودم، تبدیل شدن به چنین چیزی باورنکردنی و سخت است. واقعیت اینه که در بیشتر مواقع روابط خصوصی ام، رتبه اول را در زندگی ام داشت و فکر می کردم هرجا دلم خوش باشد زندگی هم روبراه می شود. اما این روزها که زندگی واقعیت دیگری را به من تحمیل می کند. آدم هایی را سر راهم قرار می دهد که بیش از آنکه به من فکر کنند، به زندگی و آنچه انجام می دهند می اندیشند، من هم تغییر می کنم. 
یعنی دل می کنم. راحت تر از گذشته. می روم پی کاری که باید بکنم و دیگر آنقدرها احساساتی نمی شوم که زندگی ام به هم بریزد. نهایتا چند روز یا یک هفته کمی افسرده و به هم ریخته هستم. اما زود تمام می شود. به پایان می رسد و باز روز از نو و روزی از نو... هیچ وقت دوست نداشتم چنین آدمی شوم اما می بینم که اطرافیانم همین هستند. می بینم که زندگی بسیاری همین است و راه دیگری انگار وجود ندارد...

Monday, July 22, 2013

افسردگی۳: مقابله با دید محدود

ما آدم ها دید محدودی داریم. معمولا یا شاید همیشه، بخشی از واقعیت و مسائل محدودی رو می بینیم. فاصله گرفتن و نگاه کردن از دور به قضایا مخصوصا اگر به صورت شخصی بهمون ربط داشته باشه خیلی سخت و دشواره. چون معمولاعاطفه و احساس و سود و ضررمان دخیل هست و کار رو خیلی سخت می کنه.

این مقدمه رو گفتم تا برسم به مثالی که توی ذهنم بود. امروز صبح از خواب که بلند شدم با خودم می گفتم چرا دارم غصه می خورم؟ اصلا غصه چی رو می خورم؟! یه لحظه برگشتم به گذشته، به پارسال، وقتی که این موقع استرس بسیاری داشتم. نه اینکه الان ندارم. الان هم استرس و اضطراب بخش جدایی ناپذیر زندگی ام شده اما مشکلاتم چنان بزرگ بود که هیچ وقت فکر نمی کردم راه حلی برای آن باشد. یکی از دغدغه های بزرگم قبض های چند هزار دلاری بیمارستان بود و عدم توانایی ام برای پرداخت. چند روزی به خاطر افسردگی شدید بیمارستان بستری شدم. اون موقع ها اصلا فکر نمی کردم این مسیری که داره طی می شه به کجا می رسه یا اینکه حتی تصوری از اینکه بیمارستان پایان این راه باشه نداشتم!

در نهایت خیلی چیزا رو واگذار کردم به زمان و تلاش کردم برای اینکه حل شود. اما خاطرم نمی رود که آن قبض ها یکی از کابوس هایم بود. اما امسال نیست! یعنی موضوع حل شد و بیمه تقریبا همه رو پرداخت کرد. در حال حاضر نشسته ام و در ذهنم نقشه می کشم برای کارهای پیش رو. اینکه فلان تاریخ باید فلان کار را تحویل دهم یا اینکه جواب این ایمیل را چگونه بدهم. به اینکه پایان نامه نوشتن را کی شروع می کنم و دو تا پیپر دارم که باید تحویل بدهم و ... اما دیگر آن حس تعلیق نیست. آن اضطرابی که نشات می گرفت از مسائل پیچیده به هم وابسته ای که نمی توانستم کاری برایشان کنم. 
برای همین می گویم دید آدمی محدود است. نمی بینم که مشکلات بسیار بزرگ حل شده و الان علیرغم همه کاستی ها زندگی جریان دارد و .... شاید اگر بتوانی دیدت را وسیع تر بگیری و اتفاقات را از زاویه ای بیرونی و متفاوت ببینی، چندان هم در موقعیت های فشار، افسردگی سراغت نیاید. یا چشمت را بگردانی به دوستانی که داری و یا چیزهایی که با زحمت به دست آوردی

پ.ن.: پست رو با این آهنگ نوشتم
https://soundcloud.com/ahmed-gado-3/piano-saxophone

Saturday, July 20, 2013

در یک کتابفروشی در لس آنجلس برخوردم به سی دی نور جان، کار داوود آزاد. روزهایی در گذشته وقتی نوجوون بودم با کارهای این سی دی، دَف می زدم... در اتوبوس نشسته ام و بعد از سالها دارم این سی دی را گوش می دهم. دستم ناخودآگاه روی کامپیوتر ضرب می گیره. صداها گذشته را به یاد می آورد.
این آهنگ از همه زیباتر است:

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

http://www.iransong.com/g.htm?id=10422

Wednesday, July 17, 2013

گفت: در دنبال دل، ره گم کند مسکين ِ غريب.

Sunday, July 14, 2013

مادر بزرگ

عاشق قصه گفتن مادربزرگ ها هستم. ماشاالله هزار تا ماجرا دارند تعریف کنند... از صغرای قضیه که شروع می کنند تا به کبراها برسند و حواشی رو هم با جزییات تعریف کنند، چند ساعت می گذره. تازه به خود داستان که معمولا برای این گفته می شه که شما یاد بگیری زندگی هزار تا بالاو پایین داره و زمین گرده و این حرفا، یاد روزای خوش جوونی شون و عشق و عاشقی هاشون می افتن. دیگه اینجا باید بدونی که قصه سر دراز دارد و یه چند ساعتی باید بشینی و گوش بدی. یه چای بذاری، چهار تا میوه پوست بکنی و تعارف کنی به امید اینکه موضوع اصلی هم اون وسط ها مطرح بشه و تو یه چیزی به دانش تجربی ات اضافه بشه. من هیچ وقت مادربزرگ هام رو ندیدم ولی مامان یکی از دوستانم اینقدر داستان های جور واجور و عجیب غریبی داره که وقتی شروع می کنه صبحه و تموم که می شه خروسخون فرداست. داشتم امروز فکر می کردم احتمالا من هم یکی از همون پیرزن ها می شم ولی دوست دارم یه کاموا هم دستم باشه در حال بافتن چیزی یا حداقل دوختن چیزی وقتی از هزار و یک داستان زندگی ام می گم ... :)

Saturday, July 13, 2013

به یاد خانه

به یاد خانه ای که دیگر من بخشی از آن نیستم.

امشب مسیر تقریبا طولانی رو پیاده می اومدم . چشمم به چراغ تک و توک روشن خونه ها بود. از بیرون، از پنجره ها با فاصله داخل خونه ها رو دید می زدم. گاهی تلویزیونی روشن بود. جایی دیگر یکی در حال راه رفتن بود. دم در بعضی از خونه ها صندلی چیده شده بود و شمعی روشن بود. ناگهان دلم خواست یکی از اون خونه ها، خونه من می بود. می رفتم کلید را می انداختم و در را باز می کردم. مامان رو می دیدم که جلوی تلویزیون نشسته و سریال می بیند، بابا مثل همیشه روزنامه می خواند و برادرها هم هر کدام به کاری مشغول. منظره ای که سالها به دیدنش عادت داشتم و حالا سه سال است که فقط خاطره ای از آن باقی مانده. دلم می خواست شمعی در یکی از  این خانه ها برای من می سوخت و زندگی جور دیگری می بود. دلم هوای خانه را می خواست... رسیدم و برای صدمین بار این آهنگ را گوش دادم. حال که خانه ای ندارم به آن معنایی که دوست دارم داشته باشم، مثل همه این ماه ها و سالهای گذشته، خانه را در درونم حمل می کنم...
https://soundcloud.com/scienceteheran/the-breath-of-your-life-with

Tuesday, July 09, 2013

افسردگی ۲: نشانه هایی که می شناسی






چشم هایی که غم دارد، لبخندی که تلخ است و نگاهی که به دنبال هیچ چیز نیست. با شوق به اطراف خیره نمی شود و احساسی که سخت به وجد می آید. همه را می شناسی. عمق نگاهی که درد نشسته و خستگی ... امروز با دختری صحبت می کردم که از لحظه ورود حس کردم نقطه ای مشترک با هم داریم. در حرف زدن هایش. حرکات دست و نگاهش می خواندم که او هم چون من روزهایی را گذرانده و یا شاید می گذراند که از خودت می پرسی دنیا چرا تمام نمی شود.
می گفت که پنج سال از زندگی اش را خواب بوده است. سه سال تراپی انجام می داده و این روزها حس می کند که از همه چیز عقب است. از درس، از پیدا کردن راهش. خودش را بیرون کشیده بود و امتحان ورودی به رشته حقوق را داده بود. از اول پاییز درسش را شروع می کرد. اما چیزی دردناک وجود داشت. اینکه می ترسید که باز هم برگردد به آن روزها. وقتی از خودم می گفتم و روزهایی که شاید دو، سه یا حتی یک هفته هیچ علاقه ای به صحبت کردن با انسان ها نداشتم و گاهی تلفنم را خاموش می کردم و درها را می بستم و اتاق را تاریک تاریک می کردم تا آرامش داشته باشم، اما باز هم فکرها تمام نمی شد. انگار با کسی سخن می گفتم که دردم را می شناسد. 
موقع خداحافظی بعد از دو ساعت صحبت همدیگر رو در آغوش گرفتیم و من چه حس خوبی داشتم از آن در آغوش گرفتن. وقتی از در کافه بیرون می رفت توی دلم می گفتم کاش به آن روزها برنگردد. کاش به خواب پنج ساله ای که ازش حرف می زند برنگردد. ...

Monday, July 08, 2013

۱۸ تیر، تمام

و من از ۱۸ تیر چهار سال پیش نمی نویسم. روزی که کابوسی چند ماهه تمام شد...

Thursday, July 04, 2013

از رفتن ها

تو مایه های رفتن ها....
مثل همیشه