Tuesday, August 27, 2013

I am so empty these days. just living my life and try to progress little by little.

Sunday, August 25, 2013

امروز باز هم به گذشته فکر کردم، باز هم اشک. نمی دونم این دردها چرا تموم نمی شه. با اینکه کار خاصی نمی کنم اما یادآوری شون خیلی اذیتم می کنه. رفتم فیس بوک رو بستم. حس می کنم توش خیلی درد هست. خیلی عکس هست. همه گذشته و پیوندها اونجا قدم می زنند و من مثه یه تماشاچی فقط می تونم نظاره شون کنم. بستم که راحت بشم.

رشید اسماعیلی فوت کرد. نمی دونم چه جوری فوت کرد چون هیچ کس هیچی نمی گه یا نمی نویسه. هیچ کس توضیح نمی ده که علت مرگش چی بوده. همه ناراحت بودند این روزها. حس می کنم توی ایران خیلی چیزا عوض شده. خیلی همه چی گرون شده. دوستام دارن یکی یکی یا ازدواج می کنند یا یه اتفاق عجیبی براشون می افته. مرگ رشید خیلی ناراحتم کرد. یه روزی توی بهت بودم. بهت اینکه چی شد!!! الان همه که انگار یه غمی نشسته. اما نمی دونم چرا یاد خودکشی سمانه افتادم. چه قدر بهش فکر می کنم حالم بد می شه...

باز هم داشتم به فاصله و هنر حفظ فاصله ها با آدما امروز فکر می کردم. حس می کنم باید بیشتر از اینا دلم برای خودم بسوزه و کمی مراقب اعصاب و روانم باشم. شاید حفظ دوستی ها همون حفظ هنر فاصله هاست. اینکه بلد باشیم با آدما چه قدر ارتباط داشته باشیم و چه مرزی رو رد کنیم یا نکنیم....

Monday, August 19, 2013

گاهی مسیرهای زندگی آنقدر ها هم راحت و ساده نیستند. پیچ و خم هایی دارند که روح را خسته می کند. آدم را دچار تردید و تنهایی می کند. همین که تصمیم می گیری که آن دختری نباشی که به هر خواهشی بله می گوید. همانی نباشی که زندگی و کار و ارزشی جدا از کسی که با او است ندارد، بدان مسیر دشوار را انتخاب کردی.
زن های تنها و مستقل چندان هم جذاب نیستند. آنها که خواهش نمی کنند و وابسته نمی شوند.
آنها که حس می کنند می توانند چیزی بسازند و با راهی متفاوت پیش بروند. 
این روزها که به گذشته می اندیشم ، مرور می کنم راهی که آمده ام را و چه قدر این راه بالا و پایین داشته. چرا سختی های این راه به یادم مانده؟ آیا شادی نداشتم؟ لحظات خوش. آن زمان که از ته دل می خندیدم؟ آن زمان که حس می کردم همه چیز روبراه است. به خودم می گویم: هی، تو همانی بودی که راه سخت تر را انتخاب کردی. پس جایی برای گلایه نمی ماند. هیچ چیز و هیچ کس را نمی توانی سرزنش کنی. همین که راه دشوار را برگزیدی یعنی باید تا ته آن بروی. یعنی باید سخت باشی و ادامه دهی...

Wednesday, August 14, 2013

 ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود    

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

Monday, August 12, 2013

طبقه بندی مطالبات زنان

داشتم مقاله نوشین احمدی در مورد مطالبات زنان را می خواندم که دیشب خبر انتخاب الهام امین زاده به عنوان مشاور حقوقی دولت روحانی را دیدم. چند تا از نظراتش را در مورد جایزه صلح نوبل، حقوق بشر، انتخاب احمد شهید و همینطور سیاست خارجی خواندم. به شدت محافظه کارانه و عقب گرایانه بود. ظاهرا نماینده محافظه کار مجلس هفتم بوده است.

اتفاقی مقاله نوشین احمدی بخش هایی را در برمی گرفت که به موضوع انتخاب زنان به عنوان وزیر یا در رتبه های بالای مدیریتی در دولت می پرداخت. به نظرم رسید احمد خراسانی در جایی دچار تناقض گویی شده است. یعنی یک جا از حضور وزیر زنی چون دستجردی در دولت احمدی نژاد دفاع می کند و در جای دیگر بر این تاکید دارد که حضور برخی زنان محافظه کار هیچ اثر مثبتی در تغییر وضعیت زنان ندارد.

چیزی که قابل تشخیص هست وجود دو دیگاه متفاوت در مورد حضور زنان در کابینه دولت است. دیدگاهی که یکی انتزاعی تر بحث می کند و دیگری عینی تر و عملگرایانه تر. در نهایت سوالی که مطرح می شود آن است که آیا کنشگران و فعالان مدنی باید از حضور زنان در قدرت حتی با دیدگاه هی غیرمترقی و عقب مانده به دلیل آنکه الگوساز حضور زنان در رده های تصمیم گیری است دفاع کنند؟

یکی از این رویکردها از حضور وزیر زن با هر نوع دیدگاهی به دلیل آنکه مشوق و الگوساز حضور زنان است، دفاع می کند. حتی اگر سیاست ها و کارهایی که در پیش می گیرد کمکی به روند دموکراسی خواهی یا باز شدن جامعه یا برابر شدن حقوق زنان و مردان نکند. 

دومین رویکرد در واقع به دنبال حضور زنانی با دیدگاه های مترقی تر است. نوشین احمدی در جایی از مقاله اش گفته است که طرد و مخالفت با حضور زنان محافظه کار سبب بهانه در دست زن ستیزان می شود و موجب استفاده گروه های سیاسی است. اما فکر می کنم دفاع از حضور زنانی با حداقل دیدگاه های مترقی در بلند مدت اثر مثبت تری دارد تا اینکه بخواهیم تشویق به حضور زنانی کنیم که گفتار و تفکراتشان سبب ساز تبعیض های بیشتر است. 

اینکه مخالفان برابری حقوق زنان و مردان و حتی کمی وسیع تر مخافان آزادی های عمومی و همه جانبه برای بشر فقط مردان ضد حقوق زنان و دموکراسی نیستند بلکه زنانی که این چنین فکر می کنند بخشی از آن قرار دارند و هیچ سکوتی در مقابل چنین زنانی به خاطر جنسیتشان جایز نیست.

لینک مقاله نوشین احمدی:
 
https://www.facebook.com/notes/the-feminist-school-مدرسه-فمينيستي/مطالبات-ما-و-منفعت-عمومی-زنان-نوشین-احمدی-خراسانی/10151758354242356

Sunday, August 11, 2013

میل عجیبی پیدا کردم به سکوت کردن، بحث نمی کنم، ادامه نمی دهم. فراموش کردن هم بخشی از آن است. حوصله ندارم و این دارد ممتد و طولانی می شود. همیشه این حس ها هست ولی گاهی کم و زیاد می شود. این بار زیاد کش آمده. روزهای زیادی حوصله ام از حرف های معمولی که می زند سر می رود. دلم نمی خواهد جواب بسیاری چیزها را بدهم. 
گاهی می نشینم و زل می زنم. به دیوار، به در. اینکه این حس معلق بودن از کجا می آید؟ چرا من همیشه حسی از ناپایداری و خستگی دارم؟ چرا حس می کنم چیزی نیست که برایش تلاش کنم؟ دیگر حتی به نداشته هایم فکر نمی کنم. چون انگار می دانم اگر به دستشان هم بیاورم آنقدر موقتی اند که پر می کشند و می روند. حس تلخی که هر لحظه تزریق می شود و همه اش سعی دارم با آن مبارزه کنم...

Saturday, August 10, 2013

از گذشته نیست یادی، یاد ها را برده بادی

کی می دونه چه قدر طول می کشه که آدمی همه آنچه را روزی حس کرده با کسی در جایی فراموش کند؟ چه قدر وقت می برد که روزی، صبحی، از خواب بیدار شوی و به خاطر نیاوری آنکه را روزی دوست داشتی. هیچ صدا، بو و عطری خاطره اش را موج زنان و رنج آور دوباره نیاورد؟ چند خیابان باید راه بروی، چند شمع تولد باید فوت کنی، چند شب مهتابی را به ماه خیره شوی و زمزمه کنان روزهایی که تپش قلبت گواه اضطراب عشقت بود را از خاطر ببری؟ 
چرا فراموش کردن اینقدر سخت است؟ کجای روحت گرفتار است که رها نمی شود از این کابوس ها؟ از این خاطره ها؟ از این بوها که یادآور اویی است که دیگر نیست؟ 
آخ که برخی لحظات آنچنان با روحت و قلبت پیوند دارد که کافی است لحظه ای چشمانت را ببندی و همه چیز را دوباره زنده در ذهنت تصویر کنی. نقش همه لطافت ها و نرمی هایی که با قلبت به دیگری می بخشیدی و حس دوست داشتنی که در رگ هایت جاری بود و چشمانت از اطمینان چیزی که هست، می درخشید....