Thursday, October 31, 2013

می دونم که شب سختی رو صبح خواهم کرد. این شاید آخری اش باشه. آخریه اشک ها یا ... آخرین خداحافظ،
آخرین شاید
.
.
.

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

Saturday, October 26, 2013

تمام صبح دیروز را گریه کردم واشک ریختم. یاد خاطرات گذشته، یاد رفته ها که تکرارشان دور و امکان ناپذیر می نماید. خاطره ها و زندگی هایی که دیگر تکرار نمی شود. برنمی گردد، تغییر نمی کند، پاک نمی شود. تغییرات هورمونی ناشی از پریود شدن بعد از ۸۰ روز هم بود. این پریودی هم شده بلای جان. تا استرس دارم و یا زندگی بالا و پایین می شود هورمون ها به هم می ریزد و دیگر هزار و یک درد و افسردگی هم اضافه می شود.

اما الان آرامم. آهنگی آرام گوش می دهم و فکر می کنم این لحظات زندگی ام است، این وقتی است که باید از آن لذت ببرم. در آن کار کنم. باید تلاش کنم و خوش هم باشم. این لحظات دیگر برنمی گردد مثل ۲۲ سالگی رفته، مثل ۲۵ سالگی رفته و مثل باقی آنها. باید شاد بود و شاد زیست. از خودم لذت ببرم. بخندم و شادی کنم. امید داشته باشم. در جریان باشم و متوقف نشوم. حس می کنم ذهنیتم اگر تغییر کند خیلی از افسردگی ها و درماندگی هایم هم عوض می شود. بسیاری از آنها تغییر می کند. از چیزهایی که دوست ندارم یا آزارم می دهد بهتر است فاصله بگیرم و راهی هر چند کوچک اما درست بسازم و فکر کنم که من می توانم با قدم های کوچکم اما مستمر و پویا چیزی درست کنم...


Monday, October 14, 2013

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس که خود راه بگویدت چون باید رفت.

Saturday, October 12, 2013

میان برگشتن و ماندن

مدت هاست دارم به این موضوع فکر می کنم، به اینکه می خواهم در اینجا بمانم یا برگردم. واقعیت این است که بسیاری از چیزها در زندگی اکثر انسان ها قطعی نیست. یعنی شما نمی دانید وقتی تصمیم به کاری گرفتید و تمام جوانب را سنجیدید، چه چیزهایی پیش خواهد آمد و چه چیزهایی پیش نمی آید. کجای محاسباتتان اشتباه در می آید و کجا درست است. این برگشتن و ماندن هم برزخی است که تصمیم گیری را بسیار سخت می کند.
هر کدام از دو طرفی که محل زندگی تان است خوبی ها و بدی هایی دارد که شما را بیشتر سر دوراهی می نشاند. اینکه در ایران طبیعتا بسیاری از آزادی های زنان را نخواهی داشت و زندگی ات در آزادی های فردی محدود خواهد بود. اینکه امکان داشتن کار خوب و یا درآمد خوب را باید بسیار پایین بدانی. دوباره برمیگردی به همان فرهنگی که باپیچ و خم هایش بزرگ شدی اما معایبش آن چنان زیاد است که روزی به خاطر همان بیرون زدی. 
حالا که احساس می کنم شاید خطر برگشت کمتر باشد یا امکان زندگی کردن در آنجا بیشتر است، فکر کردن به برگشتن جدی تر شده است. وابستگی های عاطفی و علایق هم مرا بیشتر تشویق می کند که به بازگشت فکر کنم.
از طرفی با خودم می گویم من در اینجا چه کار می توانم بکنم؟ چه چیزی می توانم درست کنم که به درد کشورم و جایی که در آن بزرگ شدم بخورد و واقعیت این است که ما در نهایت در همین ساختار باید روی یکی از دو جنبه فردی یا عمومی مان کار کنیم تا حس مفید بودن به سراغمان بیاید. تحصیل و گرفتن دکترا در کاری که می کنیم یکی از راه هایی است که با برگشت به ایران امکان مفید بودن را بیشتر می کند. از طرفی اگر نتوانی چیزی اینجا بسازی که مربوط به ایران باشد باید این جنبه مثمر ثمر بودن را به کل فراموش کنی.
درست است که اینترنت و شبکه های اجتماعی امکان تماس و درارتباط بودن را بیشتر فراهم کرده است اما چه کسی است که نداند برای تغییر چیزی باید در آن فضا قرار بگیری.
از طرفی با خود می گویی خوب من دکترا هم بگیرم. نکند در این مسیر مثل بسیاری از دانشجویان دیگر در زمان انقلاب تعلق عاطفی پیدا کنم و زندگی اینجا تشکیل دهم که دیگر نتوانم برگردم. یا با خود می گویی نکند من آنقدر در این فرهنگ غرق شوم و زمان طولانی بگذرد که بازگشت برایم دشوار شود. دو راهی بسیار سختی است. می مانی که برگردی یا بمانی. 
در هر صورت می دانم که ماندن در اینجا هم مستلزم ساختن چیزی است. درست کردن راهی که لزوما ته آن را نمی دانی. آیا آنقدر توانایی یا شجاعت در خود می بینی که این راه را بسازی؟ آیا آنقدر اطمینان داری که راهی که می روی به چیزی ختم شود؟ همه این سوالها را بارها و بارها بالا وپایین کرده ام و هنوز هم نمی دانم که چه مسیری را انتخاب کنم. از این هم هراس دارم که این برزخ برگشتن و ماندن آنقدر طول بکشد که عمرم بگذرد و زمان از دست برود. تعلل در تصمیم گیری پیدا کنم و نهایتا نتوانم پیدا کنم کدام راه بهتر و درست تر است.