نشسته ام در تختم در یک صبح بارانی و برفی، شهری کوچک و دور در ایالت نیویورک و به سرعت از روی لینک منشور حقوق شهروندی که روحانی منتشر کرده است می گذرم. لینک را باز می کنم و سرفصل ها را مرور می کنم. می اندیشم این منشور حقوق شهروندی مردم ایران است اما آیا من هم جزئی از ایران هستم؟ من کجا هستم؟ این دنیای معلق بین کشورم و جایی که از نظر مکانی قرار دارم چه چیزی را به من می گوید؟ آیا نمی بایست در آن خاک می بودم؟ پرسش هایی جدی که غیرقابل گذشت و اغفال هستند. وقتی حس می کنید از بعد مکان در جایی قرار دارید اما ذهن شما در جایی دیگر غوطه ور است و اخبار و رویدادهای آن را مرور می کند معنای کلمه «مهاجر» را بهتر می فهمید.
حقیقتی است که زندگی در میان این فضای معلق بسیار سخت است. برای همین است که بسیاری بند ناف خود را از گذشته می برند و خلاص. برای اینجا زندگی می کنند، کار پیدا می کنند، درس می خوانند و دوستان جدیدی می یابند. تنها راهی که یک مهاجر دارد همین است. اما وقتی رشته و علاقه درسی ات در پیوند با مکانی دور است این کار سخت تر می شود. شاید کسانی که در رشته های پزشکی و فنی مشغول هستند بهتر بتوانند این پیوند را قطع کنند اما برای کسانی که علوم انسانی خوانده اند و در این حوزه ها مشغول اند و می نویسند این دشواری بیشتر است.
تمام اتفاقات چند ماه گذشته را که مرور می کنم می بینم من بیشتر اخبار ایران و ارتباط آن با امریکا یا دنیا را خوانده ام و تعقیب کردم. گاهی چیزی هم در این مورد نوشتم پس با خودم می اندیشم باید چه کار کنم؟ آیا می خواهم به این روند ادامه دهم؟ آیا این بی قراری ناشی از حس دوری از جایی که واقعا باید باشم نیست؟ آیا من شاد هستم؟ از جایی که هستم راضی ام؟ نباید بروم جایی که حداقلی از شادی را برایم داشته باشد؟ پرسش ها تکرار می شوند. در حالی که من دیشب خواب دیدم که با آرامش و امنیتی عجیب که تمام این چند سال نداشتم در تختم، در اتاقم، در خانه مان در کرج، خوابیده بودم و در خواب می دیدم که این یکی از شیرین ترین و عمیق ترین و آسوده ترین خوابی بود که طی همه این سالها داشتم.