Tuesday, January 28, 2014

تاسیان-دلتنگ ها


این شعر رو که می خوانم یاد لحظه لحظه خداحافظی با پدر و مادرم زنده می شود. وقتی که ظرف یک هفته تصمیم گرفتم که بروم. وقتی که پای ماشین مامان ساک وسایل رو داد دستم و با اشک راهی ام می کرد. برای آغوش پدری که سخت ناراحت و غمگین بود و من به اتوبوسی فکر می کردم که قرار است از مرز بگذرد و مسافری که نمی دانست به کجا می رود.
---------------------------------------
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ 
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

Saturday, January 25, 2014

خویشتن و صداقت

وقتی فکر می کنم ریشه تعداد زیادی از مشکلات در زندگی شخصی و غیر شخصی از فریب خویشتن ناشی می شود.  اینکه جایی باید ایستاد و به خود نهیب زد که آیا آنچه انجام می دهم همان است که می خواهم. روبری تصویر حالت بنشینی و تجربه هایت را بررسی کنی و باز هم بپرسی کجای کار اشتباه است. چرا اینگونه است؟ ...و آدمی چه استعداد عجیب و درونی دارد در «فریب خویشتن». نمی دانم این را از کجا و کدام تجربه کودکی رشد و ... می آموزیم اما گاهی حتی آگاه نیستیم که داریم به خودمان دروغ می گوییم.
داشتم بخش هایی از کتاب اسرار گنج دره جنی ابراهیم گلستان را دوباره می خواندم و این خطوط و آنچه می گوید را حس کردم باید جایی یادداشت کنم. به دیوار بزنم و صبح به صبح بخوانم که چه استعدادی می تواند در ما رخنه کند. در بی توجهی به تجربه هایمان و ساختن آنچه که شاید درست نیست:

«می دانست آدم حتی به تجربه های خصوصی خود بی توجه است. دیگر چه خواسته اندرز و پند و حکمت از دست دوم و سوم. می دانست آدم در هر حال باید برای خود گز و معیار خاص بسازد، که می سازد. می دانست حتی در معیار و گز نداشتن یک جور معیار، یا عیار پنهان است. تازه، این ها هم در زیر بار حادثه ها باز شکل و قدر تازه می گیرند. از اساس گز برای هر آدم باید صداقتش به خودش باشد. وقتی صداقت بود هوش هم به کار می افتد، چون آن وقت می داند که آن چه می داند برای او بس نیست. هوشش به کار می افتد. چشم باز می شود، افیون ترس و عادت از تاثیر می افتد – آدم می شود آزاد. بی آزادی آدم به آدمیت نمی رسد، هرگز. دروغ ضد آزادی ست. بی آزادی سلطه به دست نمی آید. بی سلطه آدم همیشه حیوان است. اصلا آدم یعنی مسلط به  خود بودن. وقتی صداقت نباشد تسلط نیست. مسلط به خود بودن یعنی تامین پایه آزادی. می دانست.»

Sunday, January 19, 2014

تو نازک طبعی و طاقت نياری گرانی های مشتی دلق پوشان...

بیشتر مردها تمام عمرشون رو بی توجه به احساسات و عواطف زنان سر می کنند. همیشه در پی بهانه ای هستند که از صحبت کردن و گفتگو و یا شنیدن فرار کنند. معمولا هم این بهانه چیزی جز کار و ... نیست. اما این روزها وقتی به آنها نشان می دهی که رفتارشان چه پیامدی دارد یا شبیه خودشان رفتار می کنی متهم به هر چیزی می شوی. متهم به انسان بی عاطفه و سنگین دل بودن، متهم به بی قلب بودن و بی احساس بودن. به اینکه از جنس زن های دیگر نیستی اما واقعیت این است که شاید واکنش ها نتیجه یک نوعی از رفتارها باشند.
این روزها فکر می کنم بیشتر و بیشتر دارم به این انسان به قول مردان بی احساس نزدیک می شوم. وقت چندانی هم برای خیلی از حواشی و درام ها ندارم. وقت ندارم به گذشته ای که در آن اشتباه و درستی مخلوط بود حتی فکر کنم. اینکه این تغییرات را می بینم و با وجودم حس می کنم اما حس می کنم پیامد یک سری از تجربه هاست که به من آموخت برخی چیزها درست شدنی نیست. تنها باید به همان شیوه رهایشان ساخت اگر چرخ بزنند و سر جای درستی قرار بگیرند یک نظم جدیدی ایجاد می شود. اگر هم نمی شوند با زور نمی توان چیزی را درست کرد....

Thursday, January 09, 2014

شاید طلوعی دیگر

و این یک آغاز دیگر است. آنقدر به پایان رسانده و آغاز کرده ام که باورم شده هیچ نقطه انتهایی وجود ندارد. آن نقطه را ماییم که می خوانیم و می نویسیم. در واقعیت بیرونی چنین پایانی نیست. شاید آن نقطه جایی باشد که شما از بودنتان و وجودتان راضی باشید و تن به توقف دهید یا شاید کسی به شما بگوید دیگر بس است. اما می دانم آن زمان برایم هنوز فرا نرسیده است. شهر جدید، کارهای جدیدی باید انجام بدهم و خورده کارهایی که از روزهای گذشته مانده و در این حین باید تمام کنم. همه چیز در حال پیش رفتن سریع است و من چون ذره ای به این سو و آن سو در حال حرکت و جنب و جوش... روز دوشنبه ۶ ژانویه اسباب کشی کردم به شهر واشنگتن. اینجا همه چیز متفاوت است... هوا سرد است اما امید دارم که دلم این بار گرم شود. دلم با چیزی، کاری یا کسی گرم شود...