Wednesday, February 26, 2014

تو و دردهایت

داشتم باهاش حرف می زدم می گفت از خوزستان زنگ زدی بعد از ۳۵ سال آدرس خاکش رو پرسیدی. خواستی بری سر بزنی. پدرت از دیدنت خیلی خوشحال شده. مطمئنم...

Saturday, February 22, 2014

ول کردن

می گفت یه جایی توی زندگی ات باید ول کنی بذاری پیش بره... یعنی خودش بره
گفتم آخرین باری که ول کردم اینقدر اوضاع خراب شد و من سر از ناکجا اباد در آوردم که دیگه الان می ترسم دوباره...

Wednesday, February 19, 2014

As I get older, I become less patient!!!

Wednesday, February 12, 2014

کوچولوهای شیرین و دردسرساز

دیروز ساعت کلاس های استخر رو چک نکرده بودم و اتفاقی یه وقتی رفتم که زمان کلاس و تمرین بود. توی رختکن داشتم موهام رو خشک می کردم که دو تا خانم میانسال با بچه هاشون وارد شدند. یکی شون جوون تر بود و دو تا بچه داشت. یکی دیگه دو تا دختر و پسر کوچولو داشت و یکی هم باردار بود و کاملا مشخص که نزدیکای وضع حملش هست. مادر جوون تر می خواست به پسر کوچولوش بفهمونه که قبل از پوشیدن شلوار باید کفشات رو در بیاری...به نظر خیلی خسته و عصبی می اومد. بچه گوش نمی داد و واسه خودش هر کاری می خواست می کرد. مادره هم خسته دستش رو برده بود طرف چشماش و یه اشکی هم جمع شده بود و کلافه نشسته بود رو نیمکت... اون یکی مادره همچین مدیریتی روی قضیه بچه ها داشت که دهنم باز مونده بود. برگشت به دخترش گفت عجله کن، لباست رو بپوش که بریم... از این واژه chaka chaka هم استفاده کرد که انگار رمزشون بود برای عجله کردن. دختر بچه شاد هم سریع chaka chaka رو تکرار کرد و مشغول لباس پوشیدن شد... یعنی مردگی و داغونی اون مادره در مقابل سرحالی و سرزندگی این مادره با یکی هم تو شکم همچین توی ذوق می زد... حالا شاید دیروز از جای دیگه هم خسته بود و چیزایی که نمی دونم ولی اینقدر بی حوصله و خراب بود داشتم فکر می کردم خوب واقعا چرا وقتی نمی تونی دو تا بچه دنیا آوردی!!!

Sunday, February 09, 2014

پدر و دلتنگی

از راه رسیدیم، رفتم چای آماده کنم. آب جوش اومد، تی بگ رو انداختم تا به آب رنگ بده. می خواستم هر چه زودتر چای رو بخورم؛ مثه همیشه که عجله دارم. یه لیوان دیگه برداشتم شروع کردم چای رو از این لیوان ریختن به اون لیوان...ذهنم یکهو رفت به زمانی که مهدکودک می رفتم، صبح ها دلم می خواست بیشتر بخوابم. بابا چای رو دم کرده بود و سفره صبحانه به راه... چای همیشه داغ بود و ما هم عجله که زودتر از خونه بزنیم بیرون و من رو برسونه. یادم افتاد این عادت که چای رو از یه لیوان می ریزم توی یه لیوان دیگه که سرد بشه رو از اون یاد گرفتم. می گفت آب سرد بریزی مزه چای از بین می ره. در عوض اینطوری بخار و گرمای چای خارج می شه و یه گرمی ملایمی می مونه، بعدش چای آماده خوردنه... یه بغضی از یه جایی دوید توی گلوم و خیره موندم به لیوان چای... چه قدر دلم براش تنگ شده. برای همین دقت و راه های جدیدی که بلد بود... برای بودنش... برای...