Friday, April 11, 2014

تبعید و تنهایی

رفتن و کندن از خاک و خانواده و خیلی های دیگر سخته. آنقدر که لحظات فراوانی پیش می آید که بنشینید و فکر کنید که آیا درست بود؟ آیا واقعا راه دیگری نبود؟ نمی شد مثلا در همانجا درسی خواند و کاری کرد و با همان سوخت و ساخت؟ مخصوصا وقتی که شرایط در اینجا سخت می شود و مدت بسیاری طول می کشد تا خانواده و عزیزترین هایتان را بتوانید ببینید و دوباره در آغوششان بکشید.
هراس از دست رفتن لحظه ها و در کنارشان نبودن، هراس روزهایی که فرار می کند و عمری که در دوری و تنهایی می گذرد. گفتم تنهایی... تنهایی همیشه یکی از ترس های عمیق زندگی ام بوده. حتی می توانم بگویم که بیش از مرگ از تنهایی می ترسم. نمی دانم این یک جور تنهایی متفاوت است. نه اینکه کسی با من نباشد یا دور و برم شلوغ نباشد... شاید بخشی هم این باشد. اما معنای دیگری دارد. معنای تنها بودن در راهی که می روید، در این دنیا و امکان آنکه عمیق ترین یاس ها و ترس ها و علایقتان را نتوانید با کسی تقسیم کنید....
حال این تنهایی در غربت که هزار جنبه دیگر هم دارد که کم کم می فهمید چه قدر تاب آوردنش سخت است. چه قدر تحمل دنیایی که اشتراکات کمی در آن می بینید دشوار می شود و... چرا نمی توانید با آدم ها بسیاری چیزها را تقسیم کنید. چرا نمی توانید زبان و مردم را بفهمید. چرا این همه تناقض هست. چرا هر کاری که در فرهنگ قبلی انجام می دادید و جواب می گرفتید دیگر اینجا فایده ای ندارد. ...
دنیای درس و کار و زندگی شخصی هم هر روز بیشتر از قبل یادتان می آورد اینجا تنهایید... پس غربت را بپذیر و و تاب بیار.