دنیا این روزها با من مهربانتر است....
آزادی ناتمام
Wednesday, December 02, 2015
Tuesday, October 07, 2014
هنوز هم قلبهای مهربانی هست
اون جمله مارکز چی بود که میگفت بزرگترین حقیقت دنیا تنهایی است و چه چیزی از این حقیقیتر. زمانی که به معنای این جمله پی بردی خیلی از موضوعات و مشکلات خود به خود حل میشود. خیلی از اندوهها و غصهها رنگ میبازد. نگاهت به همه چیز تغییر میکند. میشوی آدمی که در تنهاییهایش به دنبال معنایی میگردد. میگردد تا چیزی را پر کند. تا چیزی را عوض کند. میداند که زندگی یعنی سختی و به دوش کشیدن بارهایی که میدانی هیچگاه پایانی ندارد. این روزها که هر روز در میان انتخابهای گوناگون قرار میگیرم گاه به خود میگویم خوشا به حال آنهایی که چندان انتخابی هم ندارند و دنیا برایشان سادهتر و بیشیله میگذرد.
حال گاهی هم جملاتی از آدمهای زندگیات میشنوی که میگذاری کنار بسیاری از زخمهایی که خورده از شنیدهها و کردهها. جملههایی که به گوش میسپاری و با جان میخری. مثل مادری که میگوید کاش پیشت بودم تا از این تنهایی طولانی در میآمدی یا دختردایی که وقتی از برنامههایت میگویی جواب میدهد تو نمیخواهی روی آرامش ببینی. و فکر میکنی این جملهها از کجا می آید چه میشد اگر یاری داشتی در زندگی که همین چیزها را یک بار از سویش میشنیدی.....
Friday, April 11, 2014
تبعید و تنهایی
رفتن و کندن از خاک و خانواده و خیلی های دیگر سخته. آنقدر که لحظات فراوانی پیش می آید که بنشینید و فکر کنید که آیا درست بود؟ آیا واقعا راه دیگری نبود؟ نمی شد مثلا در همانجا درسی خواند و کاری کرد و با همان سوخت و ساخت؟ مخصوصا وقتی که شرایط در اینجا سخت می شود و مدت بسیاری طول می کشد تا خانواده و عزیزترین هایتان را بتوانید ببینید و دوباره در آغوششان بکشید.
هراس از دست رفتن لحظه ها و در کنارشان نبودن، هراس روزهایی که فرار می کند و عمری که در دوری و تنهایی می گذرد. گفتم تنهایی... تنهایی همیشه یکی از ترس های عمیق زندگی ام بوده. حتی می توانم بگویم که بیش از مرگ از تنهایی می ترسم. نمی دانم این یک جور تنهایی متفاوت است. نه اینکه کسی با من نباشد یا دور و برم شلوغ نباشد... شاید بخشی هم این باشد. اما معنای دیگری دارد. معنای تنها بودن در راهی که می روید، در این دنیا و امکان آنکه عمیق ترین یاس ها و ترس ها و علایقتان را نتوانید با کسی تقسیم کنید....
حال این تنهایی در غربت که هزار جنبه دیگر هم دارد که کم کم می فهمید چه قدر تاب آوردنش سخت است. چه قدر تحمل دنیایی که اشتراکات کمی در آن می بینید دشوار می شود و... چرا نمی توانید با آدم ها بسیاری چیزها را تقسیم کنید. چرا نمی توانید زبان و مردم را بفهمید. چرا این همه تناقض هست. چرا هر کاری که در فرهنگ قبلی انجام می دادید و جواب می گرفتید دیگر اینجا فایده ای ندارد. ...
دنیای درس و کار و زندگی شخصی هم هر روز بیشتر از قبل یادتان می آورد اینجا تنهایید... پس غربت را بپذیر و و تاب بیار.
Saturday, March 29, 2014
لیپ سرویس چیست؟
یک اصطلاح مناسب و کاربردی که اینجا وجود دارد واژه «لیپ سرویس »*، است. این اصطلاح یعنی چه؟
به وضعیتی اطلاق می شود که طرف یا شخصی از شما حمایت کلامی انجام می دهد اما در عمل هیچ گونه حمایت عملی نمی بینید. در واقع یک جور احترام متظاهرانه و یا پشتیبانی خالی و پوچ است. این اصطلاح به نظرم وصف حال بخشی از مردان ایرانی هست. نمی توان گفت همه مردان به این شکل هستند اما تجربه چند باره ام نشان می دهد که مردان حالا در این مورد ایرانی در این گروه قرار می گیرند.
حمایتی که چندان شکل عملی ندارد و بیشتر به شکل عمومی و بیرونی در سطح کلام یا نمایشی باقی می ماند!
*Lip Service
Wednesday, February 26, 2014
تو و دردهایت
داشتم باهاش حرف می زدم می گفت از خوزستان زنگ زدی بعد از ۳۵ سال آدرس خاکش رو پرسیدی. خواستی بری سر بزنی. پدرت از دیدنت خیلی خوشحال شده. مطمئنم...
Saturday, February 22, 2014
ول کردن
می گفت یه جایی توی زندگی ات باید ول کنی بذاری پیش بره... یعنی خودش بره
گفتم آخرین باری که ول کردم اینقدر اوضاع خراب شد و من سر از ناکجا اباد در آوردم که دیگه الان می ترسم دوباره...
Wednesday, February 19, 2014
Wednesday, February 12, 2014
کوچولوهای شیرین و دردسرساز
دیروز ساعت کلاس های استخر رو چک نکرده بودم و اتفاقی یه وقتی رفتم که زمان کلاس و تمرین بود. توی رختکن داشتم موهام رو خشک می کردم که دو تا خانم میانسال با بچه هاشون وارد شدند. یکی شون جوون تر بود و دو تا بچه داشت. یکی دیگه دو تا دختر و پسر کوچولو داشت و یکی هم باردار بود و کاملا مشخص که نزدیکای وضع حملش هست. مادر جوون تر می خواست به پسر کوچولوش بفهمونه که قبل از پوشیدن شلوار باید کفشات رو در بیاری...به نظر خیلی خسته و عصبی می اومد. بچه گوش نمی داد و واسه خودش هر کاری می خواست می کرد. مادره هم خسته دستش رو برده بود طرف چشماش و یه اشکی هم جمع شده بود و کلافه نشسته بود رو نیمکت... اون یکی مادره همچین مدیریتی روی قضیه بچه ها داشت که دهنم باز مونده بود. برگشت به دخترش گفت عجله کن، لباست رو بپوش که بریم... از این واژه chaka chaka هم استفاده کرد که انگار رمزشون بود برای عجله کردن. دختر بچه شاد هم سریع chaka chaka رو تکرار کرد و مشغول لباس پوشیدن شد... یعنی مردگی و داغونی اون مادره در مقابل سرحالی و سرزندگی این مادره با یکی هم تو شکم همچین توی ذوق می زد... حالا شاید دیروز از جای دیگه هم خسته بود و چیزایی که نمی دونم ولی اینقدر بی حوصله و خراب بود داشتم فکر می کردم خوب واقعا چرا وقتی نمی تونی دو تا بچه دنیا آوردی!!!
Sunday, February 09, 2014
پدر و دلتنگی
از راه رسیدیم، رفتم چای آماده کنم. آب جوش اومد، تی بگ رو انداختم تا به آب رنگ بده. می خواستم هر چه زودتر چای رو بخورم؛ مثه همیشه که عجله دارم. یه لیوان دیگه برداشتم شروع کردم چای رو از این لیوان ریختن به اون لیوان...ذهنم یکهو رفت به زمانی که مهدکودک می رفتم، صبح ها دلم می خواست بیشتر بخوابم. بابا چای رو دم کرده بود و سفره صبحانه به راه... چای همیشه داغ بود و ما هم عجله که زودتر از خونه بزنیم بیرون و من رو برسونه. یادم افتاد این عادت که چای رو از یه لیوان می ریزم توی یه لیوان دیگه که سرد بشه رو از اون یاد گرفتم. می گفت آب سرد بریزی مزه چای از بین می ره. در عوض اینطوری بخار و گرمای چای خارج می شه و یه گرمی ملایمی می مونه، بعدش چای آماده خوردنه... یه بغضی از یه جایی دوید توی گلوم و خیره موندم به لیوان چای... چه قدر دلم براش تنگ شده. برای همین دقت و راه های جدیدی که بلد بود... برای بودنش... برای...
Tuesday, January 28, 2014
تاسیان-دلتنگ ها
این شعر رو که می خوانم یاد لحظه لحظه خداحافظی با پدر و مادرم زنده می شود. وقتی که ظرف یک هفته تصمیم گرفتم که بروم. وقتی که پای ماشین مامان ساک وسایل رو داد دستم و با اشک راهی ام می کرد. برای آغوش پدری که سخت ناراحت و غمگین بود و من به اتوبوسی فکر می کردم که قرار است از مرز بگذرد و مسافری که نمی دانست به کجا می رود.
---------------------------------------
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه
Subscribe to:
Posts (Atom)