وبلاگ مریم و جلوه سری زدم. با عذاب وجدان نشستم و گریه کردم.
آنقدر طی یک سال گذشته گرفتار زندان رفتن و آمدن دوستان و عزیزانم بودم که باورم نمی شد بی یاد آنها بتوانم به گردش بروم. سردتر از همیشه به تبلیغات سینماها خیره شدم و با دردی بیشتر به کافی شاپی در خیابان سمیه که یکی از جلسات زنستان را در آنجا گذاشتیم نگاه کردم. دلم برای مریم تنگ شده... این دفعه خیلی طولانی شد مریم جان. دیگر زنستان را هم نداریم تا از تو بنویسیم . تمام این روزها از خودم آنقدر متنفر بودم که حتی نمی خواستم از تو و جلوه بنویسم. مبادا اشک هایم سرازیر شود. زندان برای همه ما عادت شده است. بخشی از زندگی مان. نوشتن من و دیگری چه فایده ای دارد وقتی نمی توانیم برایتان کاری کنیم؟ وقتی حتی نمی توانیم درک کنیم روزهای شما پشت میله های زندان چگونه می گذرد.