چند هفته پيش فيلم كافه ترانزيت رو ديدم . فيلم خوبيه. البته من فكر مي كنم فيلم نامه ي خوبي داره. يه داستان نو با پرداختي خوب . بعضي از جاهاش شبيه ماهي ها هم عاشق مي شوند هستش ولي فانتزي ها و لوس بازي هاي اون رو نداره . خيلي واقعي تره. داستان فيلم در مورد زنيه كه شوهرش رو از دست داده و توي شهر خودش زندگي نمي كنه يعني اصليتش جنوبيه ولي با يه آقاي ترك ازدواج كرده. ظاهرا ً خوشبخت بودن تا اينكه مرد مي ميره . توي جايي كه اون زندگي مي كنه رسم بر اينه كه وقتي شوهر زني مرد اون زن بايد با برادر شوهرش ازدواج كنه .حتي اگه اون مرد خودش زن و بچه داشته باشه. ريحانه حاضر نميشه كه اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره خرج زندگي اش رو خودش بده . رستوران سر راهي متعلق به همسرش رو راه دوباره راه مي اندازه و چون فضا و غذاهاي خوبي هم درست مي كنه كارش خيلي مي گيره . از طرف ديگه برادر شوهرش در تمام اين مدت با رفتارهاش ريحانه رو اذيت مي كنه اما اون زير بار نمي ره . از اون جايي كه پرويز پرستويي(برادر شوهر) هم رستوران داره و با رونق گر فتن كار اون رستوران اون خلوت ميشه تصميم مي گيره با ريحانه در بيفته وكافه ي اون رو تعطيل كنه. خلاصه با كلي برو بيا پليس ببر و بيار و تهمت زدن به ريحانه موفق ميشه . صحنه ي آخر فيلم هم ريحانه رو نشون مي ده كه داره مي ره يه كافه اي رو از يه نفر اجاره كنه و دوباره كار كنه . اون از مبارزه دست بر نمي داره وتصميم مي گيره به كارش ادامه بده چون هم كارش ور دوست داره و هم بايد خرج بچه هاش رو در بياره. دوست جون مي گفت كه كاش داستان فيلم از اين هم تلخ تر بود و بيشتر نشون مي داد كه زنها يا زنهاي ايراني توي زندگي شون همين اميدواري هاي كو چك رو هم ندارند . الآن كه به فيلم فكر مي كنم مي بينم شايد بهتر بود بيشتر از اين تلخ باشه . داستان فيلم طوريه كه شما رو به زندگي اميدوار مي كنه . نمي دونم من هم ترجيح مي دادم كمي تلخ تر بود تا حقيقت رو عريان نشون مي داد. بازيه بازيگر زن خوب بود گرچه بازيگر مشهوري نبود اما شخصيتش طوري بود كه آدم پيوند خاصي با واقعيت برقرار مي كرد . پرويز پرستويي نقشش تكراري بود و من زياد كارش رو نپسنديدم.
..........................................................................................
روز دوشنبه ي اين هفته هم زنگ زدم به ويدا كه بيا تهران با هم بريم تئاتر "در ميان ابرها" رو ببينيم . امروز هم اجراي آخرشه. قرار شد از ساعت 2 بريم تو ي صف خلاصه من نتونستم زود بيام اون زود اومد . وقتي رسيدم تئاتر شهر ديدم يه صفي به چه طويلي كه همه مي خوان اين تئاتر رو ببينند. ما هم خوشحال كه نفرات اوليم . گيشه كه شروع كرد به فروش بليط دعوايي راه افتاد بيا به ديدن . يه نفر اومده بود توي صف به نمايندگي از 15 نفر . هيچي ديگه تا من بليط گرفتم مرد ِ گيشه رو بست و ويدا بلط گيرش نيومد . حالا من بليط داشتم او ن بي بليط. چه كار كنيم؟ به هر دري زديم يه بليط براي اون گير بياريم نشد كه نشد از طرفي يه اجراي فوق العاده هم گذاشتند كه ساعت 8 بود و ما هم نمي تو نستيم بريم . خلاصه به يه دختري بليط سانس6 رو فروختيم و از ديدن تئاتر هم دست بر داشتيم . اما بعدش بچه ها كه رفته بودن مي گفتن كه خيلي خوب بوده و تئاتر چند تا هم جايزه برده . من اگه مي دونستم همچين تئاتري هست روز آخر نمي رفتم . هفته ي قبل مي رفتم ولي من متأ سفانه دير فهميدم . كلي ناراحت شدم كه ويدا رو از كرج كشوندم بعدش اون 2 ساعت تو صف بود ولي نشد ببينيم . اصلن اين سيستم تئاتر توي كشور ما خيلي بيخود . اون از وضعيت فروش بليط . اون از وضعيت اطلاع رساني. هيچي ديگه ما دست از پا درازتر رفتيم كافه فرانسه چيز ميز خورديم كلي هم به شانس و مملكت و همه چي فحش داديم.