Saturday, December 31, 2005

حياط بوي باران مي دهد امروز
كسي گذشته است
كفپوش برگين به هم خورده انگار
جارو به دست آمده
براي بردن تو
معبد نگاهم خالي از چشمان پرستش وار توست


به ياد روزهاي گذشته . روزهايي كه از ياد برده ام. روزهايي كه شعر مي گفتم ........ اينو از لاي يادداشتهام پيدا كردم ....... نمي دونم مال چه وقتيه.
افسوس از اين همه تغيير........
دنياي سرديه . سرد و دل آزار . الآن فقط دلم مي خواد گريه كنم براي هر چيزي كه از دست دادم......

Thursday, December 29, 2005

فيلتر شكن

اينجا يه لينك از يه فيلتر شكن خوب گذاشتم . تا جايي كه بتونم با اين وضع مبارزه مي كنم . به نظرم همه بايد همين كار رو بكنن. داريم سانسور مي شيم اون هم به بدترين شكل ممكن . اگه باز هم اين سايت فيلتر شد لينك فيلتر شكن رو عوض مي كنم

نظريه هاي 1 ويوسف اباذري


مدتهاست كه مي خوام در مورد درس نظريه هاي جامعه شناسي 1 كه اين ترم با يوسف اباذري داشتم بنويسم اما الآن آخر ترمه كه من دارم اين مطلب رو مي نويسم و چندان از اين مسئله خوشحال نيستم كه اينقدر دير براي نوشتن اقدام كردم چون اتفاقهاي خوبي براي من تو اين كلاس افتاد . از پارسال كه من وارد رشته ي جامعه شناسي شدم اين اسم اباذري بودكه سر زبون همه ي بچه ها افتاده بود بعد از يه سال اين ترم باهاش كلاس گرفتم . الحق كه استاد خيلي باسواد و خوبيه . بچه ها مي گفتن خوب نمره نمي ده و حتما ً مي افتي البته من هنوز امتحان ندادم كه بدونم مي افتم يا نه ولي امكانش هست. اباذري از اون دست آدم هاييه كه هيچ چيز به غير از خودش براش مهم نيست البته من اين جور درك كردم اما به تلاش دانشجو هم خيلي اهميت مي ده . از جلسه ي اول كتاب معرفي كرد كه بخونيم . هفته ي بعد كه اومد سر كلاس و ديد كه خيلي كم كتاب رو خوندن عصباني شد و كلاس رو تعطيل كرد و با ما دعوا كرد . هفته ي بعد وقتي اومد سر كلاس گفت يه كاغذ برداريد و در عرض چند دقيقه مسئلتون رو بنويسيد . هر چي ما گفتيم آخه چه مسئله اي هيچي جواب نداد . خلاصه ورق ها رو گرفت و همونجا خوند .يكي از بچه هانوشته بود من زبان در پست مدرنيسم رو نمي فهمم . اون برگه رو بالا گرفت و گفت بين اين همه دانشجو فقط يه نفر مسئله ي علمي داره بقيه يا نوشتيد من اززندگي خسته ام يا دچار يآس فلسفي شدم واز اين جور موارد . خلاصه شروع كرد به انتقاد كه شما دانشجو نيستيد و مسئله ي علمي نداريد. طي جلسات بعد هم كتاب معر في مي كرد و مي گفت بخونيد . دو جلسه بعد هم دو گروه بحث تشكيل داد شامل گروه فمنيست ها و مخالفان ديد فمنيستي و گروه ديدگاه طرفداران تضاد و مخالفان تضاد و چند نفر از بچه ها رو هم انتخاب كرد براي بحث . طي اين دو جلسه از طريق عملي به دانشجوها اين نكات رو ياد داد كه بحث كردن كار راحتي نيست و اگر شما اطلاع كافي نداشته باشيدو نظريه اي كه طرفدارش هستيد رو خوب ندونيد چيه و دليل هاي اثبات اون رو ندونيد خيلي زود كم مي يارين و قانع مي شين و طرف بحث شما به اصطلاح پشتتون رو به خاك مي ماله . خلاصه از رويكرد علمي در رشته ي جامعه شناسي خيلي حرف زد و كسي رو موفق مي دونست كه با داشتن يه رويكرد خوب دلايل محكم براي اثبات او ن رو هم داشته باشه . اصلاً فكر نمي كردم كه توي دانشگاه هنوز استادي باقي مونده باشه كه بخواد پايه ترين چيزها رو كه متأسفانه ما دانشجوهاي جامعه شناسي بلد نيستيم به ما ياد بده و يا هنوز دلش به حال دانشجوها بسوزه و متوجه ي آسيب اين رشته و جو بد دانشگاههاي علوم اجتماعي باشه. دانشجوهاي از همه جا بي خبري كه ورودشون به رشته ي جامعه شناسي از سه حالت خارج نيست يا توي خانواده ي فرهيخته اي بزرگ شدن كه خانواده هاشون استاد دانشگاه يا فعال سياسي بودن و وقتي وارد اين رشته شدن يه چيز هايي مي دونستن و از همون اول شروع كردن به موضع گيري سياسي يا موضع گيري علمي . يا اينكه رتبشون اونها رو انتخاب كرده كه ديگه بدترو هيچي نمي دونن و وقتي وارد دانشگاه مي شن با دانشجوهايي طرف مي شن كه به خاطر 4 كلاس سواد و ياد گرفتن 4 تا اسم قلمبه ادعاي روشنفكري شون مي شه و فكر مي كنن كه از اونها بالاتر نيست . اگر هم استعدادي توي اين رشته داشته باشن همش هدر مي ره و بعد از يه مدت توي اين جو دچار سرخوردگي ميشن. يا اينكه وقتي طرف وارد دانشگاه مي شه دغدغه اجتماعي داره اما چون پدرو مادرش توي اين مملكت هيچ كاره هستن نه تنها توي فضاي دانشگاه رشد نمي كنه كه به وضع دانشجوهاي حالت دوم مبتلا مي شه با اين تفاوت كه اميدي به موفقيت اين دانشجو هست اما شايد موفقيتش به تأخير بيفته. بعد از چند ترم مي بينه اين دانشجوهايي كه اينقدر سر شون رو بالا مي گيرن و دورتر از نوك دماغشون رو نمي بينن و كلي ادعاشون ميشه هيچي نيستن . واقعاً هيچي نيستن . اينقدر فضاي دانشكده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران اسفناكه كه استعداد هايي كه مي تونن رشد كنن خيلي راحت حروم ميشن و من بعد از دوسال نمي دونم كه قراره چه بلايي توي اين دانشكده سرمون بياد . هر روز بيشتر از ديروز دارم از دانشگاه دلزده مي شم.

Tuesday, December 27, 2005

كابوس هاي خواب با كابوس در خواب؟

دو شبي هست كه وقتي مي خوابم انگار خواب نيستم انگار دارم يه بخشي از حقيقتي كه در آينده مي ياد رو مي بينم . پريشب خواب ديدم كه دو نفر مردند يكي رو مي شناختم يكي ديگه رونمي دونستم كيه.يكي از بچه هايي كه هم ورودي من بود توي يه تصادف مرده بود و ماتم ِمرگ اون رو در تمام مدت داشتم حس مي كردم . حس ها در خواب اينقدر واقعي ان كه تو باورت نمي شه كه بتوني درد و اندوه و ناله هاي ديگران رو اين طور بفهمي. ديشب هم كه خواب ديدم مامانم دچار افسردگي شديد روحي شده و از خونه رفته و فقط يا يكي از دوستاش در تماسه . به ما هم توجه اي نمي كنه تا يه روز خبر مي يارن كه خود سوزي كرده اون لحظه دلم مي خواست فقط جيغ بزنم اما انگار يه چيزي توي گلوم گير كرده بود و داشت خفه ام مي كرد . اينقدر توي خوابهام سرگردون بودم كه نمي دونستم چرا اينجام . ديگه دلم نمي خواد بخوابم چون وقتي مي خوابم آرامش ندارم و اينقدر خوابهاي بد مي بينم كه با سر درد و خستگي دوبرابر بيدار مي شم . خودم احساس مي كنم حالم خوب نيست . يعني نياز به آرامش دارم حتي اگر موقتي باشه اما نمي دونم چي كار كنم. اگه همين جوري ادامه بدم به خاطرترس از ديدن كابوس دچار بي خوابي هم مي شم . تازگي هام خيلي افسرده شدم . نمي دونم چي كار مي تونم بكنم.

Tuesday, December 20, 2005

كادوي تولد

ديروز كادوي تولد دوست جون رو با چند ماه تأخير بهش دادم . اينقدر خوشحال شد و از خودش احساسات در وكرد كه من مونده بودم. اگه مي دونستم اينقدر خوشحال مي شه زودتر اين كار رو مي كردم . آخه فكر كرده بود من يادم رفته و ديگه نمي خوام بهش كادو بدم در صورتي كه من واقعاً يادم نرفته بود . اين چند روز با اينكه خيلي دنبال سمينار آكادمي آزاد بودم و هي توي سمينار بودم اما بين كلاسهام رفتم كادو خريدم . دارم فكر مي كنم چه احساس خوبيه كه آدم به كسي كادو بده و اينقدر ديگران رو خوشحال كنه در حالي كه من اينقدر توي اين زمينه ضعف دارم كه وقتي كادو مي گيرم هيچ احساسي از خودم نشون نمي دم كه نشون بدم چه قدر خوشحالم. خلاصه اينكه اگه مي خوان ديگران رو خوشحال كنيد بهشون كادو بين اما بعضي ها اينقدر خوب اين خوشحاليشون رو نشون مي دن كه به شما هم انرژي ميدن.

Sunday, December 18, 2005

يه بوس كوچولو


فيلم يه بوس كوچولو يكي از بدترين فيلمهايي بود كه توي اين چند ماه گذشته ديدم. حالم ديگه از اين فيلم هاي به اصطلاح روشنفكرانه كه از ذهنيات سطحي يه آدم از سوژه ي مرگ نشئت مگيره به هم مي خوره. فيلم هايي كه نمي دوني اسمشون رو چي بگذاري. اصلاً نمي خواستم راجع بهش بنويسم چون واقعاً ارزش نداره. فيلم نامه كه افتضاح بود ، كارگرداني كه بدتر از فيلم نامه ، در مورد ديالوگ هاي فيلم كه اصلاً نمي شه حرف زد . احسا س كردم يه آدم متوهم كه هيچي نمي دونه و فقط توي دنياي محدودش محصور شده و خيلي هم آدم ناسيوناليستي ست فيلم نامه رو نوشته . اينجوري كه فهميدم فيلم به نوعي پاسخي به ابراهيم گلستان بوده چون يكي از داستان هاي فيلم در مورد زندگيه گلستان هست.
يه بوس كوچولو كه مثل دو فيلم قبلي فرمان آرا ( بوي كافور، عطر ياس و خانه اي روي آب) در مورد مرگ هست. داستان دو دوست مسن نويسنده است كه يكي بعد از 38 سال دوري از ايران در شبي كه دوست ايراني اش قصد خودكشي داره وارد ايران مي شه و به خونه ي اون مي ياد. و به صورت ناخود آگاه مانع خودكشي اون ميشه. جريان سفر اين دو نفر به مناطق مختلف ايران با مرگ هر
د وي اينها به پايان مي رسه. استفاده از نمادهاو نشانه هاي سطحي و مادي براي توصيف مرگ كه پديده اي تقريباً ناشناخته است يكي از ويژگي هاي فيلمه كه به بدترين شكل ممكن به نمايش در مي ياد.
محمد رضا سعدي (رضا كيانيان) كه قبل از انقلاب از ايران رفته از اون دسته نويسنده هايي ست كه براي فرار از سانسور از كشور خارج شدند. اما در طي اين چند سال (طبق فيلم نامه) هيچ چيزي نمي نويسند كه به درد مملكتشون بخوره. او كسي ست كه هيچ وقت توي زندگي فرزند نخواسته و شرط داشتن فرزند رو هم بزرگ كردن بچه ها توسط مادر مي گذاره كه از طرف زن پذيرفته مي شه و اين يكي از دلايل منفور بودن سعدي در فيلم هست.پسر او كامران كه عكاس خوب و پدر خوبي هم هست دست به خودكشي مي زنه و مي ميره و نويسنده خود رو در مرگ او مقصر مي دونه. نه فقط از طرز تلقي محمد رضا سعدي از مرگ بلكه همه ي بازيگرها نشانه هايي از خرافات ديده مي شه كه اين شايد نشان از خرافاتي بودن فرما آرا داره.
خرافاتي كه در دنياي امروز علي الخصوص در ميان اين قشر انتظار مي ره كه وجود نداشته باشه. كسي كه از ايران رفته شخصيتي منفور از نظر خانواده و طرد شده از سوي مردمه كه در مدت اين 38 سال در كنار درياچه در سوئيس ويسكي خورده ومردم در ايران خون دل خوردن.(يكي از ديالوگ هاي افتضاح فيلم) در عوض كسي كه در ايران مانده بسيار مورد توجه مردم و خانواده است. و همه دوستش دارن و اينقدر خوبه كه لايق مرگِ مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني (فرشته ي فيلم ) هست. كه در آخر وقتي كه اسماعيل شبلي (جمشيد مشايخي) را مي بوسد كه بميرد جاي رژ لبش هم روي گونه ي شبلي مي مونه. واي خيلي افتضاح بود. آره دقيقاً جاي رژلب روي صورت او مي مونه و همه ي آدهمهاي خوب جاي رژ لب رو مي بينند غير از آدم بديه فيلم كه سعدي ست. او اينقدر گناهكاره و اين قدر بدبخته كه مر گش مثه يه بوس كوچولوي هديه تهراني نيست . واقعاً فيلم گهي بود. اما تنها، داستان فيلم كه به موازات اين جريان رخ مي دهد جالب بود كه بازي هي خوبي هم داشت . نويسنده ي داستان شبلي بود كه در طي اين جريانات داستان رو مي نوشته و در ذهن خود مي پرورونده. داستان كه ناقصه اما به صورت واقعي نشان مي دهد كه داستان نبش قبر ادامه پيدا مي كنه و دو بار هم نويسنده ي داستان به طور واقعي شخصيت هاي داستان خود رو سوار ماشين مي كنه.دو مرد كه باجناق هم بودند( كه نقش يه نفرشونو جمشيد هاشم پور بازي مي كنه) تصميم مي گيرند قبر يه مرد نزول خوار رو نبش كنند و اثر انگشت اون رو پاي وصيت نامه بزنند و پو لهاشو بالا بكشند. كه يكي از اين دو در عين حال كه با اين كار مخالفه و همش غر مي زنه اما اين كار رو مي كنه اما بازيگر ديگه وقتي به دست مرده مي رسه از دوستش استامپ و وصيت نامه رو مي خواد كه وقتي باجناق مي ره و اونها رو مي ياره اواز درون قبر فرياد مي زنه واي انگار مرده زنده شده و دست من رو گرفته و همون جا از ترس می ميره.اما اون چيزي كه مي خوام در موردش بگم ، حرف هاي شعارگونه ايست كه مشايخي و كيانيان در طول فيلم در مورد وطن پرستی، عشق يه خاك مادري و از اين جور خزعبلات كه واقاً آفت جون ما ايروني ها شده به حالتي كاملاً تابلو فرياد مي زدند ..كه ديگه حوصله ي بيننده رو سر مي برد.چون سعدي دچار آلزايمر شده به ايران اومده تا مكانهاي تاريخي ايران و خانواده اش رو ببينه تا از يادش نره و در عين حال شبلي مبتلا به سرطان ريه است و در حال مرگه . ايرانگردي اين دو خيلي سير مزخرفي داشت و اعصاب آدم رو خورد مي كرد مثلاً وقتي كه سر قبر كوروش مي رن سعدي از آلزايمر و فراموشي خود حرف مي زنه و شبلي به اون جواب مي ده كه ما در حال مرگيم . مهم نيست كه اين چيزها از يادمون بره نبايد بگذاريم كه از ياد جوانان ما برود و در يه جاي ديگه مي گه كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم. تمام اين ديالوگ هاي فيلم به حدي چرت و پرت بود كه من ارزشي براي نقل كردن نمي بينم . يه جاي ديگه ي فيلم اشاره به پليس ها و مردم عادي داره كه از ادب و فرهنگ و مشاهير مملكت خود اينقدر خبر دارند كه اشك به چشم مرد بدبخت و جهنمي فيلم (كيانيان) مي ياره . پليس يه منطقه ي دور افتاده اي كه شبلي رو مي شناسه اما سعدي رو نمي شناسه از همه سوژ ه تر بود . چرا؟ چون سعدي مملكت و عشقش رو ترك كرده و رفته دنبال هوسبازي خودش. اين فرشته بودن هديه تهراني كه اصلاً قابل توصيف نيست . فرشته اي كه آرايش مي كنه و رژ لب مي زنه و قهوه با شكر مي خوره و خيلي فرشته مهربون و زميني هست. فرشته اي كه همه جا هست و آدم ها ي خوب رو با يه بوس كوچولو مي كشه و آدم هاي بد رو با لباس سياه و عذاب مي كشه .

در كل بايد بگم كل فيلم افكار مزخرف فرمان آرا در مورد مرگه . اما خوبيش اينه كه بعد از فيلم اينقدر با دوستانتون مي خنديد كه شايد با ديدن يه كمدي اينقدر نخنديد اما از يه طرف خيلي افسوس مي خوريد كه چرا دو ساعت از وقت گرانبها رو با ديدن فيلم هدر داديد.

[پاسخ به گلستان با يک بوس کوچولو بابک عفوری‌آذر]

[مواجهه سوم فرمان‌آرا با مرگ گيسو فغفوری

مرگ ريزان فرمان آرا

Thursday, December 15, 2005

هميني كه هست

هميني كه هست... هميني كه هست . هميني كه هست . هميني كه هست........هاها... هميني كه هست.. هميني كه هست......آره هميني كه هست...............هميني كه هست. هميني كه هست . هميني كه هستتتتت . هميني كه هست. همينيكه هست...................... هميني كه هست..... هميني كه هست .هميني كه هست ................
اين جمله اينقدر تو سرم كوبيده مي شه كه داره ديووونه ام مي كنه .... نمي دونم شايد من هميشه ديووونه بودم و شايد با شنيدن اي جور جمله ها ديووونگي ام خودشو نشون مي ده. هميني كه هست يعني هميني كه هست . يعني يا بايد هميني كه هست رو بپزيري يا بري گورتو گم كني ي ي ي ي ي يا مي توني بري و بميري اماااااااا بايد بدوني ي ي ي ي ي هميننننننننننه كه هست چه تو بخواي چه تو نخواي و تو بهتري بري بميري اگه نخواي هميني كه هست رو بپذيري ي ي ي ي .................................................................

Wednesday, December 14, 2005

مراس 16 آذر در دانشكده فني

ديروز مراسم 16 آذر توي دانشكده ي فني بر گزار شد كه من هم از طرف بچه هاي علوم اجتماعي رفتم .اسم مراسم جنبش دانشجويي ،نيم قرن آرمان
خواهي بود كه از فعال هاي سياسي اصلاح طلب هم يه گروهي دعوت شده بودن صحبت كنند. از وقتي كه مراسم 16 آذر امسال به خاطر آلودگي هوا و تعطيلي دانشگاه دود شد رفت هوا منتظر بودم ببينم بالآخره مراسمي گذاشته ميشه يا نه . كل مراسم نيم قرن آرمانخواهي چيزي جز يه مراسم تشريفاتي و يادبود از كشته شدگان روز 16 آذر نبود . من هم كه از اين جور مراسم هاي رسمي كه چند نفر رو كه اصلاً دانشجو نيستن دعوت مي كنند و مي خوان كه بياين راجع به جنبش دانشجويي حرف بزنند حالم به هم مي خوره. از وقتي كه بين انجمن اسلامي مركزي دانشگاه تهران اختلاف عقيده به وجود اومده همه ي اين مراسم هاي رسمي رو طيف سنتي اجرا مي كنه و به بچه هاي دموكراسي خواه هم اصلاً مجالي براي ابراز عقيده داده نميشه ... بگذريم . فكر كنم بايد يه پست اساسي راجع به اين جريانات بنويسم تا اتفاقي رو كه ديروز توي دانشكده فني افتاد بشه درك كرد. بچه هاي دموكراسي خواه ديروز قصد بر هم زدن مراسم رو نداشتند كه بعد از پايان درگيري ها اين رو هم ثابت كردن . اونها فقط دنبال يه تريبون بودند كه در روز مراسم 16 آذر صداشون رو به گوش دانشجوها برسونند و بگن كه توي چند ماه گذشته چه بلايي سر اين بخش از جنبش دانشجويي اومده . تعليق 5 دانشكده ي طيف دموكراسي خواه و لغو عضويت تعدادي از اعضاي اين انجمن ها و انجمن مركزي دانشگاه تهران تنها گوشه اي از اتفاقاتي ست كه توي دانشگاه ها مي گذره . تمام تلاشهاي چند ماه اين طيف براي يا فتن تريبون در دانشگاه توسط نهادهاي قدرت سركوب شده و هيچ حقي براي اعتراض به آنها داده نشده . چرا؟ چون اين طيف نظام جمهوري اسلامي رو قبول نداره وحكومت به اين طيف نيروي برانداز ميگه. چون اين طيف رو دفتر تحكيم وحدت طيف علامه پشتيباني ميكنه . همون گروهي كه انتخابات رياست جمهوري امسال رو تحريم كردند . ديروز وحيد عابديني حرف خوبي زد اون گفت ما در برابر تمام مراسم شما فقط 5 دقيقه وقت مي خوايم تا حرف بزنيم . اما طيف سنتي حتي همين 5 دقيقه رو هم زياد مي دونست. شعار هايي كه ديروز بچه ها مي دانند واقعيت تلخ اين حكومت رو داد ميزد اونها مي گفتن استبداد مذهبي نمي خوايم . تا كي اين اصلاح طلبها مي خوان دانشجو رو بازيچه ي دست خودشون بكنند؟ تا كي بايد هر نهادي كه متصل به اين قدرت هست توي دانشگاه راه داشته باشه؟ من ديروز واقعاً از اين ديواري كه داره روي سرمون خراب مي شه ترسيدم . دانشجويي كه بايد منتقد قدرت و حاكميت باشه شده دست بوس و تملق گوي اين حاكميت .
سيزيف يادداشت خوبي در مورد اتفاق ديروز نوشته

Wednesday, December 07, 2005

روز دانشجو و الودگي هوا


آقاوخانم امروز 16 آذر بود....روز دانشجووووو.دانشگاه چه خبر بود ؟هيچي... چرا؟آخه به علت آلودگي هوا تمام تهران تعطيل بود......
بله ديشب ساعت 10 فهميدم فردا تعطيل شده.كلي خوشحال كه امتحان ميان ترم پريد اما از اون ور روز 16 آذر هم پريد. با بچه هاي اتاق كه صحبت مي كرديم به اين نتيجه رسيديم كه واسه اين دانشگاه رو تعطيل كردن كه روز 16 آذرِ و كلي توهم توطئه پيدا كرديم كه آره اين تعطيلي واسه روز دانشجو بوده. خلاصه صبح كه از خواب بيدار شديم از كوي راه افتاديم گفتيم بريم پرديس مركزي ببينيم خبري هست؟ ساعت 11 كه رسيديم تمام درهاي دانشگاه بسته بود ما هم راه افتاديم رفتيم جلوي در اصلي ديديم حدود 200 تا از بچه ها اونجا هستن و چند نفر هم دارن با نگهبانهاي دانشگاه بحث مي كنند كه چرا در دانشگاه رو بستيد؟ درست ِهوا آلوده است اما در تمام دانشگاهها باز ِ و فقط در دانشگاه تهرانه كه بسته شده. بچه ها يه خورده بحث كردن و اول هم كه ما اومديم چند تا پليس فقط اونجا بودن اما من هر چي نگاه كردم از بچه هاي انجمن ها ، فراكسيون دموكراسي خواه، هيچ كس رو نديدم . آخه اصلا ً برنامه اي نبود و اونهايي هم كه اومده بودن توي ذهنشون فكر كرده بودن كه شايد خبري باشه با سيزيف كه حرف مي زدم به اين نتيجه رسيديم كه آخه ما براي چي اينجا ايستاديم هيچ كاري نمي خواهيم بكنيم هيچ برنامه اي هم نيست. هر چي به بچه هايي كه دم درنشسته بودن و مي خواستن در رو باز كنن مي گفتم بابا اين حركت فايده اي نداره حالا گيريم كه در دانشگاه هم باز كردن آخه وقتي كسي نيست چي كار مي خوايد يكنيد؟؟؟ از ما اصرار از اونها انكار.يكي از اين بچه ها رو هم جو گرفته بود كه آره اينجوري نيست اين حق دانشجو كه بخواد يره داخل دانشگاه . من مي گفتم آره حقشه اما وقتي اينها توجيه خوبي براي بستن در دانشگاه دارن چي كار بايد كرد؟ تا صبح هم اگر بشينيد فايده نداره. هي مي گفتن بريم دم در بشينيم . من وسيزيف هم مي گفتيم بابا بچه ها خودشون هم مي دونند كه چون بيرون از دانشگاه هستند هيچ مصونيتي ندارن پس جمع نمي شن و همين طوري جلوي در مي ايستن و پراكنده با هم حرف مي زنن. كم كم بچه ها داشتن مي رفتن .بعضي هام مي اومدن و پليس ها هم تعدادشون زيادتر ميشد.ديدم ايستادن فايده اي نداره با سيزيف و یکی از دوستان رفتيم. اما مثل اينكه ديگه هيچ خيري نشده تا شب اومدم خونه و توي نت خوندم كه دو تا از دخترهاي حقوق با يه پيكان سفيد دزديدن ساعت 11 شب هم آزاد كردن و مثل اينكه حفاظت اطلاعات ناجا اونها رو براي توضيحات و اطلاعات برده.
.....................................................................

سقوط هواپيماي ارتش كه ديگه واقعا ً اعصابمو ريخته به هم . توي اين مملكت اينجور سقوطها كه ديگه عادي شده . ما هم كه كم نديديم. نمي دونم چي بگم ...واقعا ً نمي دونم .

اينو بخووووووووونيد

Wednesday, November 23, 2005

كافه ترانزيت


چند هفته پيش فيلم كافه ترانزيت رو ديدم . فيلم خوبيه. البته من فكر مي كنم فيلم نامه ي خوبي داره. يه داستان نو با پرداختي خوب . بعضي از جاهاش شبيه ماهي ها هم عاشق مي شوند هستش ولي فانتزي ها و لوس بازي هاي اون رو نداره . خيلي واقعي تره. داستان فيلم در مورد زنيه كه شوهرش رو از دست داده و توي شهر خودش زندگي نمي كنه يعني اصليتش جنوبيه ولي با يه آقاي ترك ازدواج كرده. ظاهرا ً خوشبخت بودن تا اينكه مرد مي ميره . توي جايي كه اون زندگي مي كنه رسم بر اينه كه وقتي شوهر زني مرد اون زن بايد با برادر شوهرش ازدواج كنه .حتي اگه اون مرد خودش زن و بچه داشته باشه. ريحانه حاضر نميشه كه اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره خرج زندگي اش رو خودش بده . رستوران سر راهي متعلق به همسرش رو راه دوباره راه مي اندازه و چون فضا و غذاهاي خوبي هم درست مي كنه كارش خيلي مي گيره . از طرف ديگه برادر شوهرش در تمام اين مدت با رفتارهاش ريحانه رو اذيت مي كنه اما اون زير بار نمي ره . از اون جايي كه پرويز پرستويي(برادر شوهر) هم رستوران داره و با رونق گر فتن كار اون رستوران اون خلوت ميشه تصميم مي گيره با ريحانه در بيفته وكافه ي اون رو تعطيل كنه. خلاصه با كلي برو بيا پليس ببر و بيار و تهمت زدن به ريحانه موفق ميشه . صحنه ي آخر فيلم هم ريحانه رو نشون مي ده كه داره مي ره يه كافه اي رو از يه نفر اجاره كنه و دوباره كار كنه . اون از مبارزه دست بر نمي داره وتصميم مي گيره به كارش ادامه بده چون هم كارش ور دوست داره و هم بايد خرج بچه هاش رو در بياره. دوست جون مي گفت كه كاش داستان فيلم از اين هم تلخ تر بود و بيشتر نشون مي داد كه زنها يا زنهاي ايراني توي زندگي شون همين اميدواري هاي كو چك رو هم ندارند . الآن كه به فيلم فكر مي كنم مي بينم شايد بهتر بود بيشتر از اين تلخ باشه . داستان فيلم طوريه كه شما رو به زندگي اميدوار مي كنه . نمي دونم من هم ترجيح مي دادم كمي تلخ تر بود تا حقيقت رو عريان نشون مي داد. بازيه بازيگر زن خوب بود گرچه بازيگر مشهوري نبود اما شخصيتش طوري بود كه آدم پيوند خاصي با واقعيت برقرار مي كرد . پرويز پرستويي نقشش تكراري بود و من زياد كارش رو نپسنديدم.


..........................................................................................


روز دوشنبه ي اين هفته هم زنگ زدم به ويدا كه بيا تهران با هم بريم تئاتر "در ميان ابرها" رو ببينيم . امروز هم اجراي آخرشه. قرار شد از ساعت 2 بريم تو ي صف خلاصه من نتونستم زود بيام اون زود اومد . وقتي رسيدم تئاتر شهر ديدم يه صفي به چه طويلي كه همه مي خوان اين تئاتر رو ببينند. ما هم خوشحال كه نفرات اوليم . گيشه كه شروع كرد به فروش بليط دعوايي راه افتاد بيا به ديدن . يه نفر اومده بود توي صف به نمايندگي از 15 نفر . هيچي ديگه تا من بليط گرفتم مرد ِ گيشه رو بست و ويدا بلط گيرش نيومد . حالا من بليط داشتم او ن بي بليط. چه كار كنيم؟ به هر دري زديم يه بليط براي اون گير بياريم نشد كه نشد از طرفي يه اجراي فوق العاده هم گذاشتند كه ساعت 8 بود و ما هم نمي تو نستيم بريم . خلاصه به يه دختري بليط سانس6 رو فروختيم و از ديدن تئاتر هم دست بر داشتيم . اما بعدش بچه ها كه رفته بودن مي گفتن كه خيلي خوب بوده و تئاتر چند تا هم جايزه برده . من اگه مي دونستم همچين تئاتري هست روز آخر نمي رفتم . هفته ي قبل مي رفتم ولي من متأ سفانه دير فهميدم . كلي ناراحت شدم كه ويدا رو از كرج كشوندم بعدش اون 2 ساعت تو صف بود ولي نشد ببينيم . اصلن اين سيستم تئاتر توي كشور ما خيلي بيخود . اون از وضعيت فروش بليط . اون از وضعيت اطلاع رساني. هيچي ديگه ما دست از پا درازتر رفتيم كافه فرانسه چيز ميز خورديم كلي هم به شانس و مملكت و همه چي فحش داديم.

امتحان ميان ترم

اين ترم نمي دونم جرا اين قدر امتحان ميان ترم مي دم . امروز صبح كه يه امتحان ديگه داشتم اصلا ً دلم نمي خواست برم دانشكده . برم سر كلاسهايي كه هيچ لذتي نمي برم يا برم امتحان بدم. احساس مي كنم توي اين دو هفته ي اخير خيلي كسل بودم . البته الآن خيلي وقته كه ديگه نه از ته دل مي خندم نه به شادي زندگي فكر مي كنم . شايد يكي از دلايلي كه روحيه ام توي اين هفته بيشتر كسل شد اين بود كه فهميدم يكي از هم ورودي هاي پارسالم كه دوستم هم هست درخواست تغيير رشته داده و در اين تصميم آينده ي كاري علت اصلي بوده. مي گفت من خيلي آرماني در مورد جامعه شناسي فكر مي كردم . فكر مي كردم حداقل اگه آينده ي كاري تو اين مملكت نداره، از درسي كه مي خوني لذت مي بري اما دريغ از لذت . راست مي گفت دريغ و صد دريغ... سال اول كه پوست مارو با يه مشت درسهاي مزخرف عمومي كندند. امسال هم شايد بهتر از پارسال باشه اما جاي اميدي نيست.استادهاي دانشگاه خوب نيستند.درسها خيلي الكي فشرده شدند. توي درس نظريه هاي جامعه شناسي كه 4 واحد بيشتر نيست تو اگه واقعاً بخواي چيزي ياد بگيري شايد فقط بتوني 2 يا 3 تا جامعه شناس كلاسيك رو بشناسي. چه برسد به بقيه ي كلاسيكها و مدرنها. خلاصه اينكه حسابي حالم خراب بود. توي زندگي ام بدجوري موندم . نمي دونم مي خوام چي كار كنم هر چي به خودم اميدواري مي دم فايده نداره. اين از وضعيت دانشگاه و درس . از خوابگاه كه هرچي بگم كم گفتم.احساس ميكنم وقتم و عمرم داره فنا مي شه . البته امسال تو خوابگاه وضعم از پارسال بهتر شده . با هم اتاقي هام دوست شدم . مي تونم توي اتاق حرف بزنم و اگه كسي عقايدم رو بشنوه شاخ در نمي ياره يا بهم كافر و بي دين نمي گه. بچه ها با هم دوستن اما توي كار هم فضولي نمي كنن.شايد يكي از دلايلي كه خيلي بيشتر از سال گذشته خوابگاه مي مونم همين باشه. دنبال كار مي گردم كه هنوز پيدا نكردم و توي اين مورد از همه ي موارد نااميدترم. شايد به جرئت مي تونم بگم كه روزي نيست كه در مورد رشته ام فكر نمي كنم. هنوز نمي دونم درست انتخاب كردم يا نه.رشته ي جامعه شناسي توي دانشگاههاي ما فقط اسمش دهن پر كنه وگرنه نه توي رشته اش نه آينده اش هيچي پيدا نمي شه. واقعا ً الآن نمي دونم چرا دارم ادامه مي دم . فكرم اين قدر آشفته است كه چند شبه خوابهام همش تيكه تيكه اس . يه خورده مي خوابم بيدار ميشم فكر مي كنم دوباره مي خوابم بيدار مي شم فکر مي كنم باز مي خوابم. اينقدر تكرار ميشه تا صبح بشه. صبحهام كه مثل هميشه چاي درست مي كنم مثه يه آدم خوشحال و اميدوار صبحانه مي خورم. كلاس مي رم. كتابخونه يا سايت. بوفه و سلف. مي رم مي يام. مي رم مي يام. مي خورم مي خوابم . مي خورم مي خوابم تا شب بشه . بعد مي خوابم. مي خوابم مي خوابم .

Thursday, November 03, 2005

فرياد آزادي خواهي از حنجره ي گنجي


امروز نوشتن از كسي كه بيشتر عمر دوران اصلاحات را در زندان گذراند چندان آسان نيست. نوشتن از كسي كه يادآور دوراني پر تلاطم و آشوب در ايران بود نه تنها ناراحت كننده است كه از لحاظ سياسي هم مشكل زاست. امروز ميدان براي حمايت از گنجي خاليست و در اين ميدان خالي ست كه بايد سراغ ياران او را گرفت. كساني كه سالها خود را پشت ديوار گنجي پنهان كردند و با نام او چه بازي ها كه نكردند. آري امروز كه هيچ كس جز عده ي معدودي نه از لحاظ حمايت تئوريك بلكه از منظر حقوق انساني هم پشت او را خالي كرده اند، بايد يارن اصلي گنجي و مدافعان حقوق بشر را شناخت. در فضايي كه اختناق اجازه ي بردن نام او را نمي دهد سخن گفتن از گنجي يعني سخن گفتن از درد. به حق كه حاكميت خوب در سياست هاي اتخاذي اش در مورد او موفق بوده. نه در روزنامه اي نامي از اوست، نه در سايتي ، نه در دانشگاهي . آنها كه بايد از اين رعبي كه ايجاد شده خوب ترسيده اند و سكوت اختيار كرده اند. دوست آزادي خواه خود را تنها گذاشته اند و سكوت پيشه كرده اند. حاكميت مي خواست كه با پافشاري بر موضع خود در آزاد نكردن گنجي و آزار و شكنجه ي او زهر چشمي بگيرد كه انگار واقعا ً به خواست خود رسيده. گنجي به جرم ايستادگي بر عقيده ي خود در زندان است و پايداري او بر مواضع خود به حق ستودني است. همه ي ما مي دانستيم كه دوران جديد دوران سختي خواهد بود اما امروز نمي توانم باور كنم آنها كه سنگ آزادي به سينه مي زدند تا اين حد محافظه كار شده اند. قرار نيست از گنجي قهرمان بسازيم ، قرار نيست كه او را اسطوره ي آزادي خواهي كنيم اما بايد گفت كه مقاومت گنجي جاي تأ ملي براي آنان كه به دنبال ازادي مي گردند باقي مي گذارد. گنجي هم انسان است و به عنوان يك انسان حق دارد كه ازاد باشد . بيان عقيده حق اوست . اما چرا برخلاف ديگر آزادي خواهان پوشالي كه امثال انها هم كم نيست آماج حمله قرار گرفته است ؟ آيا پاسخ اين نيست كه او پايدري كرده و از عقايد خود عدول نكرده است؟ مانند اصلاح طلبان حكومتي، امروز محافظه كاري نو با شعارهاي پوچ نشده است. او به آنچه كه گفته عمل كرده و تمام دروغ هايي را كه حاكميت سر داده رسوا كرده است. آري جرم او رسوا كردن ماهيت اصلي آنها ست كه امروز با جامه اي نو وارد حكومت شده اند و تير او جايي را نشانه رفته است كه كسي جرئت سخن گفتن از آن را ندارد. ما همه سرنوشت حكومت هاي خودكامه را مي دانيم . مي دانيم كه هيچ آينده اي براي آنان متصور نيست اما باز هم چرا به اين حكومت آويزانيم؟ جز اين نيست كه مي ترسيم . كسي كه امروز از گنجي به عنوان انساني كه به جرم بيان عقيده دربند است ، حمايت نمي كند بزدل است. كساني كه به مواضع گنجي اعتراض دارند ولي از سويي دم از آزادي ، دموكراسي خواهي و حقوق بشر مي زنند اما از آزادي او حمايت نمي كنند ، شعار دروغ سر مي دهند. فردا اگر باز هم گشايشي در اين فضاي اختناق ايجاد شود همين جيره خواران حاكميت اند كه با نامي نو مي آيند و خود را آزادي خواه و اصلاح طلب مي نامند. گنجي خود گفته كه به دنبال جمع كردن حامي نيست و هيچ انتظاري از ديگران براي پشتيباني ندارد و تنها بر عقيده ي خود مي ايستد، اما اين وظيفه ي كساني ست كه به پي آزادي اند تا از حنجره ي گنجي فرياد آزادي خواهي سر بدهند.

Tuesday, November 01, 2005


آزادی حق گنجی است

Thursday, October 20, 2005

جامعه شناسي سياسي


تنبل شدم يه هفته اي هست هيچي ننوشتم.از كجا شروع كنم ؟ خوب اين ترم خيلي سرم شلوغ شده. هر چي درس تخصصي بود برداشتم كه همه ي استاداشون تحقيق و كار زياد مي خوان . اما الآن مي خوام از كلاس جامعه شناسي سياسي بگم. درسي كه با جلايي پور برداشتم. كلا ً جامعه شناسي سياسي رو خيلي دوست دارم و همين طور از بحث هاي تئوريك سياسي خو شم مي ياد. چون جلايي پور به سياست خيلي علاقه داره تقريبا ً 2 ساعت ما رو سر كلاس نگه مي داره. استاد گفته كه يه موضوع تحقيق ريز برداريد ، موضوعي كه لازم نيست منابع اون حتما ً كتاب باشه مي تونه مشاهده، مصاحبه و غيره باشه . من هم بعد از فکر کردن و مشورت با دوستان به اين نتيجه رسيدم كه علت فاصله گیری دانشجویان و دفتر تحكيم وحدت از احزاب رو بردارم . كه براي کار هم استدلالهای فعالان تحكيم و اصلاح طلبان را بررسی كنم اما مثل اینكه اين موضوع رو وقتي توي كلاس مطرح كردم چندان به مذاق استاد خوش نيومد چون هيچي نگفت البته بايد بگم از اون جايي كه جلايي پور عضو شوراي مركزي مشاركت است پس قاعدتا ً هم نبايد استقبال كنه . آقايان اصلاح طلبان حكومتي بعد از 8 سال نه تنها اشتباهات و بي برنامگي خودشون رو نمي پذيرند بلكه و قتي به اشكالات هاشون اشاره مي كني ناراحت هم مي شن. تازه خودشون رو محق مي دونند و باد هم به غبغب مي اندازند.
اما بايد بگم كه قيل از پيشنهاد دادن اين موضوع يه موضوع ديگه هم توي ذهنم داشتم كه اونو مطرح نكردم. موضوع بعدي در مورد فعال نبودن حضور دانشجويان دختر در سياست، در دانشگاه و تشکل های دانشجویی ، تريبون هاي آزاد، چاپ نشريه و ... بود . در اين مورد كه فكر مي كنم مي بينم ما زنها با اينكه توي اين مملكت بيشتر از مردان در معرض آسيب و اتهاميم اما كمتر به فكر مي افتيم كه دست به كار سياسي بزنيم و شايد اين مسئله دلايل زيادي داشته باشه كه من به بعضي از اونها اشاره مي كنم:
1. توي جلسه اي كه وسط هفته در مورد نقد جنبش زنان در دوران اصلاحات برگزار شد مرضيه لنگرودي حرف خوبي زد و اون اين بود كه" ما زنها مي ترسيم." گروه كثيري از ما از سياست واهمه داريم در صورتي كه تار و پود زندگي ما در اين سياست تنيده شده . ما هنوز سنگ ها مون رو با خودمون وانكنديم .
اگر شما هم به چند تا تحصن ويا اعتصاب رفته باشيد مي بينيد كه زنها خيلي بيشتر از مردها شعار مي دن ، فرياد مي كشن و عملكرد متفاوتي دارند كه وقتي به علتش فكر مي كنم مي بينم زنها از انفرادي مبارزه كردن ترس دارند. در يك جمع خوب حرف مي زنند چون به علت حضور ديگران جسارت پيدا كردن . وقتي مي بينند كه ديگران با اونها همراه هستند خوب عمل مي كنند . من شخصا ً توي دانشگاه ديدم كه دخترها كمتر نشريه چاپ مي كنند . كمتر مقاله مي نويسن. كمتر اظهار نظر مي كنن و توي گروه هاي خيلي معدودي از دختران بحث سياسي رواج داره ، با اينكه آگاهي چندان بدي ندارن اما به علت اينكه كمتر به تبادل نظر مي پردازن پس آگاهي و افكار شون رشد نمي كنه .
2. حضور پر رنگ دختر ها در فعاليت هاي فرهنگي و اجتماعي و حضور كم رنگ در فعاليتهاي سياسي نشان از يه واقعيت داره و اون هم اينه كه دختران در اين زمينه خيلي كم رشد كردند . خانم لنگرودي در جلسه مي گفت: يكي از انتقاداتي كه به حضور 60 % دختران در دانشگاهها مي شه اين هست كه: تعداد زياد دختران، دانشگاهها رو از فعاليت سياسي دور كرده. و من بايد بگم كه اين مسئله توي دانشگاههاي انساني پر رنگتره .
شما اگر به اعضاي اصلي انجمنها، دفتر تحكيم نگاه كنيد كمتر زني رو مي بينيد كه حضور داشته باشه و فعال باشه و اكثرا ً منفعل اند . البته توي دفتر تحكيم كه اصلا ً زني وجود نداره. يكي از دلايل ديگه اي كه من بهش فكر كردم شيوه ي تر بيتي دختران هست . توي خانواده هاي معدودي ما مي بينيم كه به اعتماد به نفس دختران اهميت داده مي شه و اجازه ي اظهار نظر داده مي شه اما در عوض اين پسران هستند كه با جسارت رشد مي كنن و قاعدتا ً در اجتماع هم حضوري پر رنگتر دارند. دختر از لحظه ي دنيا آمدن يه علت دختر بودن توي لفافه بزرگ مي شه و شيوه ي تر بيتي و فكري والدين طوري هست كه هر گونه فعاليتي رو سركوب مي كنه .
به دختران ياد داده مي شه كه سرت توي كار خودت ياشه و اين ديگران هستند كه هميشه براي تو تصميم مي گيرن . اين پرورش باعث ميشه كه يه دختر 20 ساله هنوز هم براي انجام خيلي از كار هاش از بزرگترش اجازه بگيره و هميشه به دنبال يه نقش حمايتي باشه . كسي كه دستشو بگيره و بهش بگه چي كار كنه .
3. دليل سومي كه بهش فكر كردم اينه كه زنها در كار تشكيلاتي ضعيف عمل مي كنند و تمام عواملي كه در بالا گفتم باعث مي شه كه زنها اصلا ً به كار گروهي نپردازن. لازمه ي فعاليت سياسي داشتن يه گروه بحث قوي با نظرات گوناگون هست،گروهي كه امكان تبادل نظر داشته با شند اما باز هم اين دختران هستند كه به علت اينكه هميشه توسط خانواده تحت نظرند كمتر به ابن سمت كشيده مي شن . اما بايد بگم كه دخترها متأ سفانه چندان ديد بازي هم نسبت به اجتماع ندارند و در زمينه ي تحليل سياسي ضعيف هستند كه شايد يكي از دلايل اصلي اون هم همين نداشتن گروههاي بحث هست و علت ديگه اون هم ديواري هست كه جامعه بين جنس زن و مرد مي كشه . ما دختران هميشه از خوردن برچسب بي حيا بودن هراس داشتيم و از جنس مخالف به علت اينكه جامعه به ما انگ بي چشم و رو بودن مي زنه پرهيزكرديم * ارتباط داشتن و حتي در بعضي موارد حرف زدن با مردها رو بد مي دونيم و به اعتقاد من اين مسئله دقيقا ً بر مي گرده به تربيت ما .تربيتي كه ما رو طوري بار آورده كه مال همه هستيم ولي به خودمون تعلق نداريم . جامعه اي كه ما رو
"زن مادر ، زن كدبانو ، وزن معشوقه "** بار آورده و اين الگوي زن رو ترويج مي كنه . حق آزاد بودن و فكر كردن رو از ما گرفته .
داشتم فكر مي كردم كه ما زنها براي به دست آوردن خيلي چيزها بايد بجنگيم. جامعه، قانون، تعاملات اجتماعي ، مناسبات اداري وكاري و خيلي چيزهاي ديگه رو بايد تغيير بديم .بايد طوري تغيير بديم كه حقوق زنها هم در همه اينها لحاظ بشه . راه ما براي ميارزه خيلي طولانيه و من تمام اينها رو نه تنها با مبارزات زنان كه با مبارزات سياسي قابل تحقق مي بينم. توي جامعه اي كه آزادي وجود نداره هيچ چيز وجود نداره . به دست آوردن آزادي پيش فرض تمام حقوق ديگه هستش .پس ما زنها چرا اين قسمت از زندگي رو تا اين حد ناديده گرفتيم؟ اگر بخواهيم عدالتي وجود داشته باشه بايد اول براي آزادي بجنگيم . بايد به دنبال دموكراسي باشيم .رعايت حقوق بشر بايد دغدغه ي همه ي ما باشه . حقوقي كه اگر رعايت نشه زن و مرد هر دو آسيب مي بينند.


* نكاتي كه من بيان كردم با توجه به وجود اين رفتارها در ميان همه ي زنان بود و موارد استثنا رو لحاظ نكردم.
** نقل شده از سخنان خانم لنگرودي

Wednesday, October 12, 2005

گيلانه، گريه ، ناله


امروز گيلانه رو ديدم، راستشو بگم بعد از مدتها از اينكه رفته بودم سينما پشيمون نبودم و اين واقعا ً جاي شكر داره.گيلانه داستان گذر زمانه.گذري كه نه مي خواد شروعي و نه پاياني رو نشون بده . فيلم روايت 15 سال زندگي يه خانواده ي شماليه، روايتي جديد از جنگ كه جنگ رو اين بار از شمال كشور نشون مي ده، گيلانه قصه ي درد آدمي ست ، قصه اي گرچه تلخ اما واقعي ، آنچه كه در طي 8 سال جنگ بر مردم اين سرزمين گذشت و آثار آن تا نسلهاي بعد باقي ست، اتفاق كمي نبود . اتفاقي كه شايد من هيچ چيز از اون رو به ياد ندارم اما آثار اون رو بارها در جايي كه زندگي مي كردم ديده ام . وقتي فكر مي كنم چه قدر راحت زندگي انسانها به خاطر خودكامگي و قدرت طلبي آدمها تباه شد مي خوام بالا بيارم .
بايد بگم كه شايد سو‍ژه ي فيلم تكراري بود اما فيلم نامه خوب نوشته شده بود و اگر بازيه فاطمه معتمد آريا نبود فيلم چندان ارزشي نداشت . نمي گم بازيش خيلي عالي بود اما از نقاط قوت فيلم بود. تقارن زماني كه در فيلم رعايت شده بود خيلي جالب بود . وقتي كه اسماعيل(بهرام رادان) به جنگ مي ره هيچ اتفاقي نمي افته اما اون چيزي كه شما 15 سال بعد از اسماعيل مي بينيد يه افليجه كه گيلانه(فاطمه معتمد آريا) از اون مراقبت ميكنه نه تنها فلج شده بلكه شيميايي هم شده و موجي هم شده و دچار حملات عصبي مي شه. 15 سال بعد هنگام سال تحويل دقيقا ً وقتي بود كه آمريكا به عراق حمله كرد. دوست ندارم اين تقارن زماني و تاكيدي كه فيلمنامه روي اون داره رو تفسير كنم چون حوصلشو ندارم. مي خوام از ديالوگهاي توي فيلم بگم . از برداشتهاي مردم از جنگ كه خيلي جالب بود. مثلا‌ً وقتي كه مردي با گفتن اينكه " جنگ بايد زماني كه خرمشهر رو پس گرفتيم تمام مي شد" اشاره مي كنه يه تماميت خواهي آنها كه بر ما حكم مي رانند . يا زني كه ميگه "وقتي كه جسد زني رو از زير آوار بيرون مي آوردن مادر مرده بود اما بچه اش همونجور به سينه ي مادر آويزون بود و داشت از مادر مرده اش شير مي خورد" به بي رحمي و خشونت و حيوان شدن خوي ما انسانها اشاره مي كنه. جايي كه ننه گيلانه ميگه "چه طور وقتي بچه هاي ما توي جبهه پرپر مي شدن كسي اعتراض نمي كرد" و در همون زمان تلويزيون تصاوير اعتراض جهاني براي حمله به عراق رو پخش ميكرد.
بايد بگم كه اگه از فيلمهايي مثل خيلي دور خيلي نزديك لذت برديد شايد از اين فيلم چندان خو شتون نياد . اگه روحيه رمانتيكي داريد ، اگه از جنگ خو شتون نمي ياد يا اگه هيچ وقت تلخي زندگي رو نچشيديد و به ديگران فكر نكرديد من بهتون توصيه مي كنم فيلم رو نبينيد .


*گيلانه در 30nema
** نقد گيلانه در BBC
*** نقد هادي نيلي(تصويري از جنگ به همان تلخي كه هست)

Tuesday, October 11, 2005

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
آن انتظار خیس مان پایان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارند یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
اما برای خوردن اش دندان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر سطر
بنویس بابامثل هر شب نان ندارد
نمی دونم ولی این شعر خیلی روی من اثر گذاشت. شاید بهتر ِ آدم روز تولدش حر فهای خوب بزنه اما من دوست داشتم این شعر رو بگذارم اینجا ، شعری که صبح وقتی از خواب بیدار شدم یکی از بچه ها زده بود روی در کمدش و با خوندنش احساس کردم یه چیزی توی دلم تکون خورده.این شعر منو یاد زندگی می اندازه در عین حال که خاطرات بچگی رو به یادم می یاره.دوست داشتم امروز حداقل امروز به زندگی فکر نکنم و بتونم برم جایی که از این روزمرگی رها بشم ، کاری که دوست دارم رو انجام بم اما انگار نمیشه و چون این چند بیت اینقدر من رو آزار داده می ذارمشون اینجا تا همیشه به یادم باشه.
صبح با خودم آرزو می کردم ای کاش وقتی از خواب بیدار می شدم یادم نمی بود که امروز روزتولدمه. ای کاش فراموش کرده بودم . یا وقتی به یاد می آوردم که امروز تموم شده بود. وقتی یاد پارسال می افتم و اون حس های عجیب و غریب ، اینکه من تازه وارد دانشگاه شده بودم و چه قدر متعجب بودم که زندگی ام داره تغییر میکنه و دنیای من داره وسعت پیدا می کنه و روز تولدم مصادف شده بود با اولین روزی که رفتم خوابگاه و تنهایی اون روز چه طور این قدر واضح توی ذهنم نقش بسته اعصابم به هم می ریزه. اعصابم به هم می ریزه و دلم می خواد فقط فریاد بزنم که من خسته ام، خسته....

Monday, October 03, 2005


من زياد از اين يادداشت اول وبلاگ خوشم نمي ياد كه همه مي يان سلام مي كننو از اينكه چي مي خوان بنويسند مي گن. شايد به خاطر اينه كه من هم توي وبلاگ قبلي كه داشتم، از اين سلامها كردم و هزار تا هم قول به خودم دادم كه در چه مواردي مي نويسم و وبلاگ نوستن رو هيچ وقت ترك نمي كنم اما دريغ از يه يادداشت درست و حسابي كه من تو اون وبلاگ بنويسم پس در شروع اين وبلاگ جديدم هيچ قولي نمي دم ولي سعي مي كنم تعهدم رو به نوشتن از دست ندم و از تجربه هاي وبلاگ قبلي هم استفاده كنم و هر كاري كه اونجا كردم اينجا انجام ندم.
خوب من بيشتر سياسي اجتماعي و گاهي وقتها هم ادبي مي نويسم . اسم وبلاگم هم از يه شعر شمس لنگرودي گرفتم كه شعر رو اينجا مي گذارم.
سخن از آزادي ناتمام است
وقتي كه نسيمي حتي
مدد نمي كند
موريانه ها و علف ها را بتكانند
به غرور مردگان
از م‍‍‍ژه هاي تاريكشان.

سخن از آزادي ناتمام است
وقتي كه شهيدان
لب به سخن نمي گشايند.

سخن از آزادي ناتمام است
وقتي كه در صف نان مي ايستي
وفرصت رأي گيري
از دست مي رود.

اين هم بگم كه شايد انگيزه ي اصلي من براي زدن يه وبلاگ جديد ، وبلاگ نويس شدن یکی از دوستانم بود كه با پشتكار زياد داشت تند تند پست مي فرستاد خوب من هم حسوديم شد!!!!!