بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
آن انتظار خیس مان پایان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارند یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
اما برای خوردن اش دندان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر سطر
بنویس بابامثل هر شب نان ندارد
نمی دونم ولی این شعر خیلی روی من اثر گذاشت. شاید بهتر ِ آدم روز تولدش حر فهای خوب بزنه اما من دوست داشتم این شعر رو بگذارم اینجا ، شعری که صبح وقتی از خواب بیدار شدم یکی از بچه ها زده بود روی در کمدش و با خوندنش احساس کردم یه چیزی توی دلم تکون خورده.این شعر منو یاد زندگی می اندازه در عین حال که خاطرات بچگی رو به یادم می یاره.دوست داشتم امروز حداقل امروز به زندگی فکر نکنم و بتونم برم جایی که از این روزمرگی رها بشم ، کاری که دوست دارم رو انجام بم اما انگار نمیشه و چون این چند بیت اینقدر من رو آزار داده می ذارمشون اینجا تا همیشه به یادم باشه.
صبح با خودم آرزو می کردم ای کاش وقتی از خواب بیدار می شدم یادم نمی بود که امروز روزتولدمه. ای کاش فراموش کرده بودم . یا وقتی به یاد می آوردم که امروز تموم شده بود. وقتی یاد پارسال می افتم و اون حس های عجیب و غریب ، اینکه من تازه وارد دانشگاه شده بودم و چه قدر متعجب بودم که زندگی ام داره تغییر میکنه و دنیای من داره وسعت پیدا می کنه و روز تولدم مصادف شده بود با اولین روزی که رفتم خوابگاه و تنهایی اون روز چه طور این قدر واضح توی ذهنم نقش بسته اعصابم به هم می ریزه. اعصابم به هم می ریزه و دلم می خواد فقط فریاد بزنم که من خسته ام، خسته....