حس می کنم نیست شده ام، خیره به سقف کلاس، سوال ها رو یکی پس از دیگری جا می گذارم، با بی تفاوتی برگه امتحان رو می دهم، به چند سوال جواب ندادم؟؟ یادم نمی آید. اهمیتی دارد؟ نه، دیگر هیچ چیز در نگاهم اهمیت ندارد. قدم های آرام و سستم را می شمارم. چرا این روزها این قدر ساکتم؟ چرا حوصله ی هیچ کس را ندارم؟
نگاه خالی از حسم را به آدم ها می دوزم. دلم برای قهقهه زدن تنگ می شود. روزها کش می آیند، لحظه ها بیشتر. زندگی بی صدا تکرار می شود.
کاش دوستانم می فهمیدند که حوصله ی هیچ کدوم از انتقادهای درستشون رو ندارم. گوش هایم کرمی شوند. نمی خواهم بشنوم. اما می شنوم و گریزان می شوم... کاش مرا کمی به حال خود می گذاشتند...
دیگر نه خاطراتم را می کاوم، نه در گذشته ها گم می شوم. طعم زندگی را با درد می چشم و می خواهم فرار کنم.
به چهره تک تک زنان در مترو می نگرم و افسوس می خورم از دلخوشی های کوچکم که چه آسان بر باد می روند... می نشینم، بی سروصدا. دیگر گوش شنوایی نیستم برای دردهای این زنان...همین زنانی که با درد بسیار چشم در چشمانم دوخته بودند و دودستی مرا تحویل مأموران می دادند...
چه بگویم؟؟... که از آن روز احساس می کنم دیوارهای نازک اعتمادم به این زنانی که از عاشقی های کوچکم در گوششان زمزمه می کردم، فروریخته است... آن قدر که حاضر بودم سالها توهین و تحقیرو تردید را به جان بخرم اما ای کاش، ای کاش...
چیزی بر روی دلم سنگینی می کند...